پینوشت نویسنده:
سلام! امیدوارم حالتون خوب باشه. میخواستم بهتون بگم این پارت؛ روی ساید کاپل فیک، "چانهو" تمرکز داره و دراصل برای این کاپل نوشته شده. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید، فایتینگ! ♡.
.
.پنجم نوامبر سال دوهزار و نوزده؛ کلبهای اطراف شهر سئول.
چشمهاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید، نور خیره کنندهی خورشید بود. انگار نه انگار که شب قبل، با فریادِ بارون از هوش رفته بود.
_چرا اینکارو با خودت میکنی آخه نارنجی؟
با شنیدن صدای آزردهخاطر و نگرانِ کریستوفر، نگاهش رو از پنجره گرفت و به پسر داد که توی چهارچوب درب چوبی اتاق ایستاده بود و سینیِ صبحانه رو به دست داشت.
_خوشمزه به نظر میرسه.
بی توجه به سوال پسر بزرگتر، با چشمهاش اشارهای به سینی کرد و زمزمه کرد. کریس سرش رو پایین انداخت و نفس کلافهای کشید؛ بدون هیچ حرف دیگهای سمت مینهو رفت و کنار تخت زانو زد و به پسر توی نشستن کمک کرد.
_تا آخر تمومش کن، دیشب به اندازهی کافی اذیت شدی.
کریس با صدای آرامش بخشش زمزمه کرد و مینهو باشهی آرومی گفت.
_دیگه نمیخوام ببینم همچین کاری میکنی مینهو، پنج روزِ تمام درحالی که زیر بارون از حال رفتی پیدات کردم. من حالم خوبه، و خوب میمونم. اون عوضی هیچ کاری نمیتونه باهام بکنه! اگر لازم باشه از کشور برای چندسالی خارج میشیم. اما بخاطر خودمون، بخاطر تو، سالم میمونم. پس دست از نگرانی برای غیبتهای شبانهم بردار، من سالم میمونم. اینو بهت، بهمون، قول میدم!
مینهو، اشک توی چشمهاش رو با پلک زدنی آروم کنار زد و نگاهش رو به پسر بزرگتر داد. صورتش رو توی دستهای یخ زدهش گرفت، نزدیک خودش آورد و بوسهای آروم و سطحی روی لبهای صورتی رنگش کاشت.
_این رو به نشونهی تایید در نظر میگیرم!
کریستوفر با لبخند گفت و باعث شد مینهو خندهی آرومی بکنه. اگر لازم میشد از کشورش دست میکشید، زندگی کنار کریس، بدون هیچ نگرانیای، براش بیشترین اهمیت رو داشت..
.
.ششم نوامبر سال دوهزار و نوزده؛ کلبهای اطراف شهر سئول.
_کجایی کریس؟ کجایی؟
مینهو درحالی که سرگردون، با چشمهای خیسش دنبال کریستوفر میگشت زمزمه کرد. ملافهی سفید رنگ تخت رو بین انگشتهاش فشرد و مچالهش کرد. میدونست اگر به زمزمه کردن اسم کریس، مثل یه بچه گربهی زخمی ادامه بده، پسر قرار نیست صداش رو بشنوه. اما از طرفی میدونست حتی اگر فریاد هم بزنه، باز کسی صداش رو نمیشنوه. اگر فریاد میزد و بین گریههاش، اسم کریس رو به زبون میآورد؛ پسر میاومد؟ میومد و به آغوش میکشیدش؟
_کریس...
اسم پسر بزرگتر رو زمزمه کرد و سرش رو به تکیهی تخت تکیه داد. بدنش میلرزید و از شدت یخ زدگی، درد رو توی تک تک سلولهای بدنش احساس میکرد. بازم یه حملهی عصبیِ دیگه؟
_ک... کریس... کجایی...
عاجزانه اسم مردش رو، اینبار با صدایی حتی ضعیفتر زمزمه کرد و چشمهای خیسش رو به پنجره دوخت. صدای جیرجیرکی که هفتهها بود مهمون درخت بیدِ بیرون خونه شده بود، تنها صدایی بود که بجز بارونِ نوامبر شنیده میشد.
مردش کجا بود؟ چرا پیشش نبود تا بدن لرزونش رو به آغوش بکشه و روی موهاش نارنجی رنگش بوسهای بذاره؟ چرا نبود تا جسم آشفتهش رو آروم کنه؟ کریستوفرِ مینهو، کجا بود؟...
چشمهاش رو بست و اجازه داد تاریکی اطرافش رو احاطه کنه. توان حرکت کردن نداشت، میخواست مثل باقی شبهای اون ماهِ لعنت شده، هراسون از خونه بیرون بزنه و زیر بارون اسم پسر رو فریاد بزنه. میخواست دوباره درحالی که اطراف خونهی جنگلیشون رو به دنبال کریس میگرده، جسم سرما خوردهش روی زمین فرود بیاد و زیر بارون از حال بره. تا شاید فرداش درحالی که غرغرهای کریس رو میشنوه بیدار بشه! تا شاید؛ دوباره بدون پرس و جو کردن پسر، به اخم بین ابروهای مشکی رنگش خیره بشه و لبخند بیجون و محوی بزنه.
_حتی دیگه نمیتونم روی پاهام بایستم. حالا حتی دیگه جونِ دویدن زیر بارون رو هم ندارم. داری باهام چیکار میکنی کریستوفر؟ داری باهامون، با قلبمون، چیکار میکنی...
نگاهش رو برای بار دیگهای به بارون بیرون از پنجره، که بیتوجه به هرچیزی وحشیانه میبارید داد و بعد، چشمهاش رو آروم بست و اجازه داد بار دیگه تاریکی اطرافش رو فرا بگیره.
![](https://img.wattpad.com/cover/303123225-288-k667179.jpg)
YOU ARE READING
Phobia
Actionبا دیدن جسم غرق در خون پسر، فریاد بلندی کشید و زانو زد. هیونجین با شنیدن صدای شلیک، خودش رو از دست نگهبان ها آزاد کرد و به سرعت سمت طبقه بالا دوید. مهم نبود بعد از این چی بشه، نمیخواست چیزی که وقتی به اون طبقه نفرین شده میرسه میبینه جسد فلیکسش ب...