Phobia Part 9

171 33 2
                                    

هیونجین قصد نداشت به این زودیا به همکار‌های آینده‌ش نقطه ضعف نشون بده! اما حالا، می‌دونست اون دو پسر مقابلش از تحقیق و سوال کردن در رابطه با کریس برنمی‌دارن.
ماشینش رو روشن کرد و به سرعت از پارکینگ خونه خارج شد. فکرای خوبی تو سرش نبود؛ فکرایی مثل زنگ زدن به کریس بعد از تمام این سال‌ها... اونم درحالی که مطمئن بود لی‌مینهوی عوضی هنوزم کنارشه، می‌دونست فکر خوبی نیست و البته، حالا که برای عملی کردنش انقدر مصمم بود، می‌تونست بگه "تصمیم" خوبی نبود. اصلا! اما راه دیگه‌ای به ذهنش‌ نمی‌رسید و این دیوونه‌ش می‌کرد.
_لعنت بهت کریس، لعنت به دروغات! لعنت به اینکه قرار بود برای همیشه جای برادری که هیچوقت نداشتم‌‌ـو برام پر کنی و بعدش اون لی‌مینهوی عوضی باعث شد تمام قول‌های کوفتیت رو بشکنی و بری. لعنت به خودت و اون هرزه! لعنت به هردوتون.
فریاد زد و دستش رو روی فرمون ماشین کوبید. مهم نبود چندسال بگذره؛ اون همیشه با فکر به کریس مثل روز اول داغون می‌شد.
_بردار لعنتی؛ گوشی کوفتی رو بردار.
عاجزانه فریاد زد و انگشت‌های لرزونش رو بین موهاش لغزوند. لبش رو بین دندون‌هاش گیر انداخت و خسته از شنیدن صدای بوق‌ ممتد؛ سرش رو به شیشه‌ چسبوند و آروم اشک ریخت.
_باید برگردی؛ برام مهم نیست اون هرزه رو چقدر دوست داری. برام مهم نیست چقدر دوستش داری و اونم واقعا عاشقته یا نه. حتی برام مهم نیست اون عوضی لیاقتت رو داره یا نه! می‌دونم که نداره اما کریس؛ کار من از جایی که به روابط تو و دوست پسرت اهمیت بدم گذشته.
گفت و سرش رو به شیشه کوبید. چرا کریس گوشی رو برنمیداشت؟ چرا به اینکه بعد از این همه سال، هیونجین بهش زنگ زده بود هیچ اهمیتی نمی‌داد؟ چرا باهاش اینطوری رفتار می‌کرد و چرا هیونجین، دست از چنگ زدن به توهمِ کریس برنمی‌داشت؟
_تو از یه دِیزی لعنتی‌ام سمی تری کریستوفر فاکینگ بنگ‌چان.
هیونجین گفت و کلافه درب ماشین رو باز کرد. جسمِ خسته و آزرده‌اش رو به بارون سپرد و اجازه داد قطره‌های بی‌رحم بارون؛ همدردِ قلبِ زخمی‌اش بشن.
_تو بازم به اون برمیگردی کریس. حتی اگر بیای پیشم، بیای اینجا و بگی دیگه ترکم نمی‌کنی، حتی اگر بیای اینجا و کمکم کنی از اون سایمون لعنتی انتقام بگیرم، حتی اگر برگردی بازهم می‌ری. من می‌میرم و تو، برمیگردی به اون‌ پسره. اون لی‌مینهوی عوضی؛ قسم می‌خورم یه روز اونو هم همراه سایمون پایین بکشم!
به بارون فریاد زد و جسمش رو روی زمین رها کرد. نمی‌دونست کجاست؛ فقط می‌دونست با سرعت از خونه‌ی فلیکس دور شده و خودش رو جایی که حتی ایده‌ای نداشت کجاست رسونده. همه چیز آزارش می‌داد، طعنه‌های پدرش، نفرتِ نامادری‌اش، نبودِ کریس، و بدتر از همه، نقشِ "پسر بدون مشکل خانواده‌ی هوانگ" براش خیلی غیرقابل تحمل شده بود.
_از همتون متنفرم. از همتون!
.
.
.
_اون... کریس کیه فلیکس؟ تا اسمش رو آوردی شخصیت همیشه آروم و صبور اون پسر از بین رفت. تو تمام این مدت یک‌بار هم همچین وجهه‌ای ازش ندیده بودم!
جونگین رو به فلیکس گفت و ناباور، به قهوه‌هایی که حالا سرد شده بودن و هیچکس قصد خوردنشون رو نداشت خیره شد. همه چیز خیلی عجیب بود؛ فلیکس اسم پسری رو آورده بود که جونگین تا قبل از اون حتی نمی‌دونست وجود داره و عجیب تر از همه چیز؛ ظاهرا پسرِ ناشناس نقطه ضعف هوانگ هیونجین بود.
فلیکس؛ بی‌توجه به جونگین که متعجب جملاتش رو بیان می‌کرد و فرصت نفس کشیدن بهش نمی‌داد، سالن خونه رو ترک کرد و سمت خروجی رفت. باید با کریس حرف می‌زد؛ حالا که مطمئن شده بود هیونجین؛ همون دوست کریس‌ـه که تمام این مدت ازش حرف می‌زد، باید بهش میگفت. باید بهش می‌گفت!
_یه تیکه‌ی گمشده‌ی دیگه از پازل که پیداش کردم. به نفعته جواب زنگامو بدی کریس بنگ‌چان!
فلیکس گفت و با لبخندی از روی رضایت؛ سمت ماشینش رفت تا خونه رو به مقصد پارکی که همیشه این ساعت‌ها کریس رو توش پیدا می‌کرد ترک کنه و درصدی به جونگین که حالا متعجب تر از قبل توی خونه بود اهمیت نداد. جونگین؛ با شنیدن صدای لاستیک‌های ماشین که وحشیانه به حرکت دراومدن، متوجه دور شدن فلیکس شد و روی مبل نشست. دو دستش رو گره زد و زیر چونه‌ش گذاشت. نمی‌تونست بفهمه چه اتفاقی درحال رخ دادنه. مگه اون هم بخشی از کابوسی که درست کرده بودن نبود؟ پس چرا آخر از همه از همه‌چیز خبر دار می‌شد؟ چرا فلیکس؛ هرروز بیشتر از قبل باهاش سرد و غریبه می‌شد؟ می‌ترسید. می‌ترسید یک روز بیدار شه و فلیکس آشِنا ترین غریبه‌ی زندگیش باشه. می‌ترسید؛ از اینکه یه روز برسه که فلیکس دیگه نگاهش نکنه. روزی که فلیکس دیگه نبوستش و فرد دیگه‌ای توی زندگیش باشه. فلیکس؛ دوستش نداشت. از روز اول برای سریع‌تر پیش بردن کارهاش جونگین رو امیدوار کرد و جونگین خیلی وقت بود این‌رو فهمیده بود.اما نمیشد فلیکس همیشه، به دروغ عاشقش بمونه؟ جونگین حاضر بود فلیکس همیشه معشوقه‌ی دروغینش بمونه اما بمونه، بمونه و هیچوقت از کنارش نره. جونگین همون لحظه‌ام می‌دونست خواسته‌ش هیچوقت عملی نمی‌شه..
.
.
فلیکس؛ سمت پارکی که همیشه کریس رو توش پیدا میکرد روند و برای چندمین بار پشت سر هم به کریس‌زنگ زد.
_گوشی کوفتیت رو یه بار با خودت ببر بیرون لعنتی، یه بار!
از روی کلافگی گفت و سرعت ماشین رو بیشتر کرد، با رسیدن به پارک ماشین رو خاموش کرد و سمت پارک رفت، از بچه‌هایی که بازی می‌کردن، زوج‌هایی که عکس می‌گرفتن، و مادرهایی که اسم‌بچه‌هاشون رو صدا میزدن گذشت و با دیدن کریس که مثل همیشه روی نیمکت کنار پارک نشسته لبخندی زد و همزمان با فریاد زدن اسمش، سمتش دوید.
_کریس هیونگ! 
کریس، با شنیدن صدای فلیکس سمتش برگشت و لبخندی زد. فلیکس مثل همیشه گیرش انداخته بود.
_ای بابا، دوباره پیدام کردی؟ حس میکنم دیگه نباید بیام اینجا.
کریس خندید و گفت. فلیکس؛ کنار پسر روی نیمکت خالی نشست و بدون اتلاف وقت جمله‌‌ای که برای گفتنش تردید داشت رو به زبون آورد.
_هیونجین، همون هیونجینیه که می‌گفتی. هوانگ هیونجین کسیه که چندسال پیش ترکش کردی و ازش برام حرف می‌زدی، چوی سان گولمون نزده هیونگ، هیونجین همون هیونجینه.
با اتمام جمله‌ش سمت کریس برگشت و با دیدن پسر که متعجب بهش خیره بود، سرش رو پایین انداخت و به بازی با انگشت‌هاش مشغول شد.
_منظورت اینه که... اون پسر... من بالاخره پیداش کردم فلیکس؟
کریس بهت زده گفت و فلیکس، سرش رو روی شونه‌ی پسر بزرگ‌تر گذاشت و حرفش رو ادامه داد.
_هیونگ من‌ نمی‌دونم چرا هیونجین رو ترک کردی؛ و حتی نمی‌دونم هیونجین چه نسبتی باهات داره. اما هیونگ؛ امروز وقتی اسمت رو آوردم.. اون پسر تبدیل به کسی شد که توی این چندماه، هیچوقت فکر نمیکردم روزی اسم این شخصیت رو هوانگ هیونجین بذارم. اون پسر، خیلی آسیب دیده هیونگ. بهش آسیب زدی و من قضاوتت‌ نمی‌کنم؛ و شاید بگی به تو ربطی نداره! اما یه سوال ازت می‌پرسم... چرا اینکار رو با هیونجین کردی؟
کریس، نگاهش رو به قطره‌های بارون که حالا جسم خودش و پسر کوچیک‌تر رو خیس کرده بودند دوخت و لبخندی زد. سرش رو پایین انداخت و درحالی که صداش به وضوح می‌لرزید گفت:
_پدرت. اگر هیونجین رو تنها نمی‌ذاشتم و پشتش رو خالی نمی‌کردم، پدرت همون بلایی رو سرش می‌آورد که سر مادرش آورد.
فلیکس، با شنیدن اسم پدرش از زبون کریس، برای لحظه‌ای تپیدن قلبش رو احساس نکرد. پدرش؛ اون عوضی به مادر هیونجین هم آسیب زده بود؟
_پ... پدرم؟
فلیکس ناباور گفت و کریس، حرفش رو ادامه داد.
_آره، پدرت. فلیکس، هیونجین یه اشتباه بوده. اشتباهی که وقتی مادرش متوجه وجودش شده، به اجبارِ آقای هوانگ باهاش ازدواج کرده تا کسی متوجه بچه نامشروع یکی از بزرگ‌ترین تاجر های سئول نشه. به محض تولد هیونجین، مادرش از آقای هوانگ جدا شد و هیونجین رو ترک کرد. و سایمون؛ اون زنِ تنها رو کشت و جوری جلوه داد که انگار یه خودکشی عادی بوده. هیونجین هیچوقت نفهمید اون زن دوستش داشت یا نه؛ فقط قسم خورد هرطور شده انتقامش رو از سایمون بگیره.
فلیکس احساس می‌کرد مغزش درحال منفجر شدنه. تا چند ساعت قبل هیونجین رو به چشم‌ پسرِ رقیبِ سایمون می‌دید و حالا، فهمیده بود اون پسر مثل خودش یه قربانیه. مادر اون‌ پسر،‌ خودش، و نفرت توی قلبش که این قدرت رو بهش می‌داد... همه چیزِ داستان اون‌دو نفر به هم گره خورده بود.

PhobiaWhere stories live. Discover now