- رسیدیم، پیاده شو.
اروم زمزمه کرد و بعد از خاموش کردن ماشین، سمت فلیکس چرخید. با دیدن صورت زیبا و غرق در خواب پسر کوچک تر لبخندی زد.
- ستارههای روی گونهت... حاضرم برای بوسیدنشون هرکاری بکنم.
گفت و اروم، انگشتش رو روی گونهی خیس پسر به حرکت دراورد. اون پسر در هر حالتی برای جونگین پرستیدنی بود. وقتی گریه میکرد، جونگین میخواست تکه تکه وجودش رو برای خوشحالی و دیدن برق توی چشماش فدا کنه. جونگین حاضر بود هرکاری بکنه تا اون پسر لبخند بزنه، از ته دل. جوری که فلیکس دوازده ساله لبخند میزد.
با تکون خوردن اروم فلیکس، از افکارش بیرون اومد و با دیدن اخم ناشی از از خواب پریدن پسر، دستش رو عقب کشید و با چشم های معذبش به فلیکس نیم نگاهی انداخت.
پسر کوچک تر، درحالی که هنوز یکی از چشمهاش بسته بود و اخم بامزه ای روی صورتش نشسته بود، گردنش رو عقب برد، سرش رو به صندلی فشار داد و به جونگین که هنوز بهش خیره بود نگاه کرد.
- هی، نکنه اثر هنری ای چیزی رو به روته؟ اصلا، نظرت چیه تا فردا صبح همینطوری اینجا بشینی و به چهرهی نیمه خوابم نگاه کنی؟
جونگین سرش رو پایین انداخت و تک خنده ای کرد، ساید بیاعصاب و بامزهی فلیکس هیچوقت براش قدیمی یا عادی نمیشد؛ همیشه از دیدن پسری که توی ساید لجباز و بیاعصابی که باهاش معروف بود فرو رفته خندهش میگرفت.
- نمیخواد منو بخوری. بیا بریم تو، سرده هوا، الان پررو بازی در میاری بعد فردا من باید غرغر کردنت از روی تبـو تحمل کنم.
فلیکس با شنیدن لحن و جملات شیرین جونگین، ناخودآگاه لبخندی زد. لبخندی که نمیخواست هیچوقت روی صورتش شکل بگیره. اما نمیدونست؛ نمیدونست اون لبخند رو نمیخواد، یا زدنش بخاطر جونگین رو. نمیدونست چرا اما هربار که با رفتارش، با بوسهها و لمسهای عاشقانهش، با حرفهای خام کنندهش، قلب جونگین رو به قولی که روز اول داده بود امیدوار تر میکرد؛ احساس گناه و سنگینی بیشتری رو احساس میکرد. باری که روی دوشش بود؛ هربار با کارهایی که ناخودآگاه انجام میداد سنگین تر میشد و تحملش سخت تر.
- آستِریا؛ میشه همه چیز رو انقدر سخت نکنی؟ وقتی اینطوری نگاهم میکنی و گونههای سردم رو لمس میکنی، ستارههای توی وجودم عمیق تر میدرخشن. آستِریا؛ میشه دست از بوسیدنِ ستارههای وجودم برداری؟
جونگین، ناباور دستش رو عقب کشید و با دهانی نیمهباز به فلیکس خیره شد. اون پسر خیلی عجیب بود، خیلی. گاهی از اولین برف سال، که بر تنهی برج نامسان مینشست سرد تر بود و گاهی، از شومینهی روشنِ کلبه چوبیشون توی زمستون گرم تر.
- من... فلیکس، من واقعا قصد آزار دادنت رو نداشتم. نداشتم و ندارم. و... از اینکه با هر لمس سطحیات روی بخشی از وجودم بیشتر از قبل مجنونت میشم و توی مخفی کردن احساساتم اصلا مهارت ندارم متنفرم.
فلیکس؛ با شنیدن جملات صادق جونگین که قلبش رو از قبل بیشتر به درد میآورد، فقط میتونست یک چیز بگه. اون لحظه، فقط میتونست زبون باز کنه و بگه "ببخشید که عاشقت نیستم، صاحب پاک ترین قلب دنیا." اما فلیکس، برای گفتن این جمله خیلی ضعیف بود. ضعیف بود؟ یا نمیخواست با گفتنش جوونههای امید توی قلب جونگین رو بسوزونه؟ خودش هم نمیدونست. سطح احساساتش به جونگین انقدر پیچیده شده بود که احساس میکرد بین هزارتوی احساسش در حال گمشدنه.
- بسه دیگه، حق با توعه. بارون زده هوای ماشین سرده و منم نمیخوام تب و سردرد به مشکلاتم اضافه بشه! پس بیا بریم داخل جونگین.
جونگین لبخندی زد و از ماشین پیاده شد، قبل از اینکه فلیکس درب ماشین رو باز کنه و همراهش پیاده شه، خودش اینکار رو انجام داد و مقابل چشم های متعجب فلیکس، دستش زیر زانوهاش برد و بلندش کرد، به آغوش فشردش و با پاش، با ضربهی آرومی درب ماشین رو بست. صدای فلیکس و سوئیچ ماشین که خبر از قفل شدنش میداد
همزمان به گوش جونگین رسید.
- جو... جونگین! محض رضای خدا چیکار میکنی؟ مگه دست و پاهام شکسته؟ خودم میتونم بیام عوضی!
جونگین لبخندی زد که از دید فلیکس مخفی نموند، بیتوجه به غرغر کردن های بامزه و همیشگیِ فلیکس، همراه پسری که توی آغوشش بود و ظاهرا قصد نداشت آروم بگیره وارد خونه شد.
- این همه منو چاقالو صدا کردی و بهم خندیدی، یه بارم نمیشه من جوری که دلم میخواد باهات رفتار کنم؟
جونگین با لبخند محوی گفت و فلیکس، بیاختیار آروم شد. جونگین سمت مبلِ مقابلِ شومینه رفت و درحالی که با احتیاط خودش و فلیکس رو روی مبل مینشوند، به هیزم های درحال سوختن خیره شد.
- فلیکس، اونا خیلی شب مائن، مگه نه؟
جونگین با اشاره به هیزم های توی شومینه گفت و اخم ریزی از سوالش به پیشونی فلیکس اومد. فلیکس از زیر نگاه سوالیای به جونگین انداخت و با صدایی که خودش هم نمیدونست چرا آروم شده پرسید:
- چه ربطی داره؟
جونگین، دستش رو در امتداد کمر فلیکس به حرکت در آورد و مشغول نوازش کمر نحیف پسر کوچک تر شد.
- میسوزن، بدون اینکه هدفی براش داشته باشن میسوزن. میسوزن و آخرش چی؟ آخرش به هیچجا نمیرسن و قبل از اینکه بدونن، تموم میشن و تکهچوب های جدیدی جاشون رو میگیره.
فلیکس، ناباور نگاهش رو از جونگین گرفت و دست پسر رو توی دستهاش قرار داد. تکخنده ای کرد،
-جونگینا... تو حتما تو زندگی قبلی حق من رو خوردی! آخه مگه میشه دست تو انقدر بزرگ و مردونه و زیبا باشه و دستهای من شبیه دخترای دوازده سالهی انیمهای؟
جونگین خندید و متقابلا دست فلیکس رو گرفت. درحالی که هنوز هم دست از نوازش بدن پسرِ نحیفی که در آغوشش بود برنداشته بود، دستش رو بالا آورد و مقابل چشمهای متعجب پسر بوسیدش.
- دستهای تو... هیچوقت مثل بچهها بهشون نگاه نکردم. دستهای تو همیشه نقطه امن زندگی من بودن فلیکسشی، متوجهای؟ دستهای ظریف اما درعین حال افسونگرت دقیقا همون چیزیـن که من برای داشتنشون حاضرم هر شرطی رو قبول کنم، حاضرم تلاش کنم لیلی و مجنون رو به هم برسونم. حاضرم توی قصهها گم بشم و بهدنبال بتسازی که خلقت کرد بگردم.
فلیکس؛ لبخندی زد و دست جونگین رو فشرد. بعضی وقتها احساس میکرد جونگین حقی برای دوستداشتنش نداره. احساس میکرد همون فرشتهی طرد شدهایِ که از بهشت سقوط کرده و آفرودیت مقابلش، حقی برای دوست داشتنش نداشت. اگر شیطان، فرشتهی عشق زندگیش رو همراه خودش پایین میکشید چی؟ نه، فرشتههایی مثل اون حق سقوط با شیطانی مثل فلیکس رو نداشتن. فرشتههایی مثل جونگین؛ نباید گلایلِ عشقشون رو پای شیطانی مثل اون پژمرده میکردن. فلیکس میدونست، میدونست آخر این داستان با تمام رمان های عاشقانه متفاوته. میدونست، میدونست آخرش باید گلبرگهای له شدهی عشق جونگین رو از زمین جمع کنه و به دست پسر بسپره. میدونست بعد اون، جونگین دیگه هیچوقت عاشق نمیشه و احساسات پاکش، به خاکستری توی هوای سئول تبدیل میشن. اما احساسی که جونگین بهش میداد، خیلی قوی بود. و پسرِ بیاحساس، هیچوقت قبلا همچین احساسی رو تجربه نکرده بود.
- جونگینا؛ تو چرا من رو دوست داری؟
فلیکس درحالی که هنوز هم از خیره شدن به مرواریدهای جونگین طفره میرفت و نگاهش رو بین هیزمهای درحال سوختن شومینه، و بارونِ بیرون از پنجره میچرخوند گفت و لحظهای بعد، به وضوح تونست وقفهی جونگین بین نوازش هاش رو احساس کنه.
- چرا دوستت دارم... سوال خوبیه! لیفلیکس؛ من هم میخوام بدونم چرا پسرِ بیاعصابی که شش سال پیش وارد زندگیم شد و از نوازشِ نسیم بهاری بهم نزدیکتر شد رو دوست دارم. من هم میخوام بدونم چرا لیفلیکس، دقیقا همون نیمهی گمشده، همون آپولو، همون مجنونِ قلبم شده! نه من جوابش رو میدونم، نه تو. اما این ذرهای میون احساساتم شک نمیاندازه و من خالصانه، تا ابد، "دوستت دارم".
جونگین گفت و قطره اشکی، بیاراده از گوشهی چشم پسرک غلتید.
بارید، بارونِ نوامبر، قلبِ شکستهی پسر، غمهای نمزدهء وجودش، همه باریدند و ناقوسِ کلیسا به صدا دراومد. وجودِ تاریکی که لیاقت پاکیِ گلایل مقابلش رو نداشت. همه چیز بارید و فلیکس، میون امواجِ قطرههای باریده شده غرق شد.
- فلیکس شی؛ چی میشد اگر عشق بیپایان بود؟ اونوقت هیچکس بخاطر ترس از آسیب دیدن از دلبرش نمیگذشت.
فلیکس دیگه تلاش نکرد نگاهش رو از پسر بگیره. چشمهای گندمیش رو به جونگین دوخت و لبهای ترک خوردهش رو تر کرد. نباید میذاشت این موضوع اینطوری ادامه پیدا کنه. میترسید اما از چی؟ از اینکه احساساتش رشد کنن؟ از اینکه دلبستهی جونگین بشه؟ از اینکه... از اینکه... چه اتفاقی بیوفته؟
- اما نیست جونگین. عشق؛ بیپایان نیست و بذار یه چیزی رو بهت بگم. عشق یه مخدره. مخدری که راهِ ترک نداره. مخدری که مثل خوره به وجودت میوفته و هیچوقت تنهات نمیذاره، مخدرِ عشق، تا زمانی که ذرهذره نابود بشی و بمیری ترکت نمیکنه. پس جونگین، تمومش کن و انقدر دنبال عشق نباش. عشق، از بیاحساس ترینِ آدم ها، شکنندهترین هارو میسازه.
جونگین، لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت. مشغولِ بازی با انگشت هاش شد و به زمزمهی فلیکس که گفت "میرم دوتا قهوه بذارم." اهمیت چندانی نداد. اون فقط عاشق بود؛ عاشق ستارهء روی گونههای یک پسر هجده ساله. اون فقط عاشق بود؛ چرا همه چیز باید اینطوری میشد؟
با شنیدن صدای زنگ درب از افکار بهم ریختهش بیرون اومد. شنیدن صدای فلیکس که گفت "من باز میکنم." برای از جا بلند نشدنش کافی نبود. سمت درب رفت و همزمان با پسر کوچیک تر به ورودی رسید که مصادف با برخورد سینههاشون با همدیگه شد.
-م... من باز میکردم...
فلیکس، که هُل شده بود و نفسهای گرم جونگین توی صورتش کمکی بهش نمیکرد گفت و نگاهش رو از پسر گرفته. جونگین خجالت زده از پسرک فاصله گرفت و دستش رو پشت گردنش کشید. به گونههای سرخش لعنتی فرستاد و صدای زنگ درب دوباره، بلند شد.
-تو برو قهوه هارو درست کن، خودم باز میکنم.
جونگین گفت و بعد از باز کردن درب، بلند فریاد زد:
-هوانگ هیونجین؟
"گفتید قهوه؛ فلیکس شی، لطفا سه تا درست کن!"
YOU ARE READING
Phobia
Actionبا دیدن جسم غرق در خون پسر، فریاد بلندی کشید و زانو زد. هیونجین با شنیدن صدای شلیک، خودش رو از دست نگهبان ها آزاد کرد و به سرعت سمت طبقه بالا دوید. مهم نبود بعد از این چی بشه، نمیخواست چیزی که وقتی به اون طبقه نفرین شده میرسه میبینه جسد فلیکسش ب...