فلیکس، با شنیدن آوای اسم کریس از زبون پسری که از قضا، هم اسمِ دوست پسر کریس بود لرزی به بدنش افتاد و بهمینهو که سرگرم برقراری تماس با گوشی کریس بود نگاه کرد.
_ک... کریس...؟
با تردید پرسید و ته دلش آرزو کرد فقط یه تشابه اسمی کوفتی باشه.
مینهو نگاهش رو از گوشی گرفت و به فلیکس داد، لبخندی زد و رو به پسر گفت:
_عام... خب... اسم دوستپسرمه، کریستوفر بنگچان. میشناسیش؟
مینهو درحالی گفت که میدونست فلیکس کریستوفر رو میشناسه. اما با دیدن مردمکهای لرزون چشم پسر و لرزش خفیف بدنش کمی نگران شد. هرچند؛ چیزی بیشتر از "کمی"...
_چیزی شده که من نمیدونم؟
دست فلیکس رو گرفت و با احساس گرفتن تکهای یخ توی دستهاش، تعادلش رو از دست داد و سر پسر فریاد کشید:
_لی فلیکس با توعم، بلایی سر کریستوفر اومده؟
فلیکس با شنیدن اسمش از زبون مینهو نگاهی به پسر انداخت و با اخم مشکوکی دستش رو از دست پسر بیرون کشید.
_من قبلا هیچوقت اسمم رو بهت نگفته بودم!
مینهو، اخمیکرد و لعنتی زیر لب فرستاد.
_بهت توضیح میدم، فعلا فقط بگو چه بلایی سر دوستپسرم اومده.
_هیونگ... هیونگ حالش خوبه؛ فقط...
مینهو از روی صندلی بلند شد و گوشیش رو روی میز کوبید.
_بنال دیگه لعنتی!
فلیکس سرش رو پایین انداخت و با صدایی که به آرومی شنیده میشد لب زد:
_فقط... فقط توی بیمارستانه...
مینهو برای چند لحظه به چشمهای فلیکس؛ که حالا هالهای از اشک توشون دیده میشد خیره موند. بیمارستان؟ کریسـش؟
_خفه شو و بهم نگو حالش خوبه. اگر خوب بود الان اونجا نبود!
فلیکس، لبخندی زد و از جاش بلند شد. سمت مینهو که حالا داشت تند تند نفس میکشید رفت و محکم دستش رو روی شونهش کوبید.
_هی مینهو، منم به اندازه تو ناراحتم. پس جوری باهام حرف نزن انگار مقصر منم.
گفت و از پسر دور شد اما با شنیدن جملات بعدی مینهو که در تضاد با حالش، آروم بیان میشدن سر جاش ایستاد و نگاهش به رو به رو خیره موند.
_نیستی؛ اندازه من ناراحت نیستی و نمیتونی باشی. وقتی کریس برای محافظت از اون پسرهی کله شق اینجا رو ترک میکرد تا باهم به آمریکا بریم... وقتی هرشب گریه میکرد و من حتی به خوب شدن حالش امیدی نداشتم، وقتی بارها درحالی که خودش رو تا سر حد مرگ زخمی کرده بود پیداش کردم، وقتی اون، مهم ترین فرد زندگیم، داشت ذره ذره نابود میشد و من لعنتی هیچ کاری از دستم بر نمیومد تو اونجا نبودی لی فلیکس. تو جای من نبودی! و من همون موقع به خودم قول دادم نذارم دیگه کسی آسیبی به اون مرد برسونه و حالا، من دوباره اینجام. همون نقطه لعنتی. پس لطفا تلاش نکن بهم ثابت کنی به اندازهی من ناراحتی.
مینهو گفت و دستش رو آروم بلند کرد و گوشیش رو از روی میز برداشت. فلیکس همونجا ایستاده بود و به مینهو خیره شده بود. اشکی که تا الآن گوشهای از چشمش مخفی شده بود، فرو ریخت و فلیکس سرش رو پایین انداخت. خسته شده بود، از اینکه حالا علاوه بر جونگین، افراد دیگهای هم توی زندگیش وجود داشتن خسته و سردرگم شده بود. زمانی که این بازی رو شروع کرد، بی احساس ترین فردی بود که میشناخت. زمانی که این بازی رو شروع کرد هیچکس براش مهم نبود، فقط جونگین. که از همون روز اول هم جونگین رو بازیچهی خودش کرده بود تا از دستش نده. هیچکس براش اهمیتی نداشت و به راهش ادامه میداد، بدون وابستگی. و حالا؟ افراد زیادی توی زندگیش بودن که دلیلِ اشکهای هر شبهش شده بودن. حالا، فلیکس داشت عوض میشد. و وسطِ این بازی بیرحم جایی برای تغییر نبود.
_من دارم دیوونه میشم مینهو.
فلیکس با صدای نسبتا آرومی گفت. اما صداش، برای اینکه مینهو تو فاصلهی کمی بشنوهش به اندازه کافی بلند بود.
_دارم دیوونه میشم... من از تغییر میترسم، تو شرایطی که جایی برای تغییر نیست... تو شرایطی که باید مثل اول کار بیاحساس بمونم دارم عوض میشم. من...
مینهو آروم سمت پسر چرخید و درحالی که قطرهای اشک روی گونهش میچکید، سرش رو بالا آورد و نگاهش با نگاهِ دردمند فلیکس گره خورد.
_تو داری عاشق میشی لی فلیکس.
فلیکس برای لحظهای به مینهو خیره موند و بعد آروم خندید. سرش رو پایین انداخت و آروم زمزمه کرد:
_ای کاش میتونستم انکارش کنم.
گفت، و جلوی مینهو به راه افتاد. هیچکدوم حرفی نمیزدن و قبل از دیگری تن به سوالِ "داریم کجا میریم؟" نمیدادن. هردو خوب میدونستن دارن کجا میرن. هردو، خوب میدونستن.
با رسیدن به ماشینِ فلیکس، مینهو بی هیچ حرفی روی صندلی کنار فلیکس نشست و از پنجره به بیرون خیره شد. دلش برای هوای بارونیِ سئول تنگ شده بود. دلش برای شنیدن صدای خندهی بیپروای بچهها تنگ شده بود. بچههایی که قبل از رفتنشون از کره، هرشب با کریس رویای داشتن یکیشونو میچیدن.
.
.
.
- بیست و دوم آپریلِ سال ۲۰۱۹، سئول:
_چانی، تو همیشه دوست داشتی یه دختر داشته باشی. نه؟
مینهو، به صدای بارونی که به سقف خونه برخورد میکرد گوش سپرد و سرش رو روی بازوی کریستوفر جا به جا کرد. با دستش اشکال نامفهومی روی سینهی پسر میکشید و از بالا پایین شدن سینهش در اثر نفسهایی که میکشید آرامش میگرفت.
_دوباره شروع نکن مینهو.
کریس چشمهاش رو بست و با صدای آرومی گفت. میدونست مینهو برای چی اینارو میپرسه.
_ولی چانی؛ تو چرا من رو انتخاب کردی؟ این همه دختر بودن که میخواستن-
_آره. این همه دختر بودن که میخواستن باهام باشن! این همه دختر بودن که میخواستن مادر بچههام باشن و میتونستم با یکیشون ازدواج کنم و بچه دار شم. شایدم همونطور که میخواستم یه دختر کوچولو. اما مینهو من تورو انتخاب کردم؛ میون تمام آدمای اطرافم تورو انتخاب کردم. من میخوام مردِ تو باشم، نه هیچکدوم اون دخترا.
کریس گفت و با احساس لغزیدن قطرهای اشکِ مینهو روی بازوش، نفس کلافهای کشید، چرخید و صورت پسر رو توی دستهاش گرفت.
_هی مین، چرا گریه میکنی؟ حالا دیگه حرفهام رو هم باور نمیکنی مین؟
کریس به چشمهای غمگین پسرک خیره شد و آروم زمزمه کرد. نمیخواست عصبانی شه و مینهو رو از چیزی که بود آزرده تر کنه. اما تفکری که مینهو نسبت به رابطهشون داشت همیشه دیوونهش میکرد.
_چرا چانی من باورت دارم. اما... اما چانی تو خیلی بچه دوست داری.
_و کی گفته تو نمیتونی مادرِ بچهی من بشی؟
مینهو چشمهاش رو مالید و با تعجب سرش رو بالا آورد و به کریس خیره شد.
_چی... من؟ مادر؟
کریس به بامزگیِ پسر مقابلش خندید و دست سردش رو نوازش کرد.
_آره، مادر! یه پسر کوچولو که مادر میشه. ما میتونیم یه دختر کوچولو رو به سرپرستی بگیریم و تو مادرش بشی. هوم؟
مینهو لحظهای توی همون حالت به چشمهای کریس خیره شد و لحظهای بعد، مشتی آروم و بیپناه به بازوی پسر زد.
_یااا! من دختر نیستم که. بهم نگو مادر.
کریس خندید و بدنش رو کمی عقب برد و پسر رو بین پاهاش قرار داد. از پشت تنِ برهنهی پسر رو به آغوش کشید و سرش رو توی گردنش فرو برد.
_مینهوی من، دیگه هیچوقت غصه نخور. تحمل دیدن اشکات برای من ممکن نیست نارنجی کوچولوم.
.
.
.
با توقف ماشین از مرور خاطرات بیرون اومد و اشک روی گونهش رو پاک کرد. الان وقت شکستن نبود، الان باید بخاطر مردش قوی میموند.
از ماشین پیاده شد و سمت ساختمون بیمارستان حرکت کرد. اواسط راه ایستاد و سمت فلیکس که توی فاصلهی کمی از خودش راه میرفت برگشت و ناگهان پسر رو به آغوش کشید.
فلیکس که متعجب شده بود آروم دستهاش رو پشت پسر بزرگتر قرار داد و اسمش رو زمزمه کرد.
_مینهو هیونگ...
مینهو به اشکهاش اجازه سقوط داد و جلوی هق هق کردنهاش رو نگرفت.
_من... من ازت ممنونم فلیکس. ممنونم که من رو اینجا آوردی و بابت رفتارم توی کافه معذرت میخوام. من فقط... فقط نمیخوام از دستش بدم. نمیخوام اون از زندگیم بره و وقتی فهمیدم توی بیمارستانه-
جملهش با حرف فلیکس نیمه تموم موند و با تعجب به پسر خیره شد.
_تو کار اشتباهی نکردی. اگر جای کریس هیونگ، هیونجین اونجا خوابیده بود... فکر نمیکنم خودم واکنش بهتری نشون میدادم.
مینهو از آغوش پسر بیرون اومد و لبخندی زد. کریس درمورد دوستداشتنی بودن اون پسر دروغ نگفته بود.
وارد بیمارستان شدن و با رسیدن به اتاق کریس، مینهو هیونجین رو دید که روی صندلی مقابل اتاق نشسته بود. پسر متوجه اومدن مینهو و فلیکس نشد، البته تا قبل از اینکه مینهو اسمش رو فریاد بزنه.
_هیونجین!
مینهو اسم پسر رو فریاد زد و فلیکس با نگرانی سمت مینهو دوید تا جلوش رو بگیره. مطمئن بود مینهو میخواد آسیبی به هیونجین بزنه. خودش بود اینکار رو میکرد.
هیونجین درحالی که اخمی بین ابروهاش نشسته بود، از جاش بلند شد و کت چرمیش رو صاف کرد و سمت مینهو قدم برداشت. با نزدیک شدن پسر به هیونجین، هیونجین ناخودآگاه قدمی عقب رفت. اما مینهو توی فاصلهی کمی ایستاد و نفس نفس زنان به چشمهای نامطمئن هیونجین خیره شد.
_فلیکس گفت چاقو خورده. تو زدیش، مگه نه؟
مینهو آروم زمزمه کرد و هیونجین از اینکه نمیتونست چیزی رو از نگاهش بخونه متنفر بود.
_آره من زدمش. که چی؟
هیونجین با صدای نسبتا بلندی گفت و سمت مینهو قدم برداشت. فلیکس اسمش رو فریاد زد و بازوی مینهو رو گرفت تا برای درگیری احتمالی آماده باشه. اما مینهو دست فلیکس رو پس زد و قدمی جلو رفت و بعد، مقابل چشمهای متعجب فلیکس و چشمهای گیج هیونجین، پسر کوچیکتر رو به آغوش کشید.
_اون نمیخواست ترکت کنه. مجبور شد. همه چیز رو برات توضیح میدم هیونی، فقط... فقط بهم بگو اون خوبه، هوم؟
هیونجین به فلیکس نگاه کرد که توی فاصلهی کمی از مینهو ایستاده بود و دستش همچنان سمت پسر دراز شده بود. فلیکس آروم دستش رو عقب برد و هیونجین با دیدن هالهی اشک توی چشمهای پسر، بیشتر از قبل از خودش متنفر شد.
_برو اونور مینهو. برو.
هیونجین مینهو رو کنار زد و فلیکس جلو رفت تا تنِ لرزون پسر رو به آغوش بکشه. هیونجین رو تماشا کرد که سرش رو تکون داد و با سرعت از خودش و مینهو دور شد. نگرانش بود، با تمام وجودش نگرانش بود.
مینهو رو روی صندلی نشوند و صورتش رو بین دستهاش گرفت و سعی کرد آرومش کنه.
_هیونگ، دکترها گفتن حدودا دو ساعت دیگه میتونیم ببینیمش. من الان ازشون اجازه میگیرم تا تو برای پنج دقیقه ببینیش، باشه؟ فقط لطفا انقدر خودت رو آزار نده.
مینهو سرش رو تکون داد و دستهاش رو به هم قفل کرد. زندگیش شبیه کابوس شده بود، چون دلیل زندگیش پیشش نبود.
فلیکس بعد از گرفتن اجازه برای ملاقات مینهو و کریس، سمت حیاط بیمارستان حرکت کرد و امیدوار بود بتونه هیونجین رو پیدا کنه. سرگردون بین نیمکت ها میدوید و اسم پسر رو فریاد میزد. با دیدن جسم محوی که گوشهای از حیاط، روی زمین نشسته بود و اشک میریخت زیر لب چیزی زمزمه کرد و سمتش رفت.
_هیونجین...
هیونجین بدون اینکه نگاهش رو از نقطه نامعلومی مقابلش بگیره، با دستش سه ضربه آروم به زمینِ خالی و سنگی کنارش زد و فلیکس بین اشکهاش لبخندی زد.
_پس میتونم بشینم.
هیونجین لبخند محوی زد و فلیکس، کنارش نشست و به هیونجین خیره شد.
_چرا اینکارو میکنی؟ مینهو آدم بدی نیست، نباید از خودت دورش کنی.
_اون آدم بدی نیست. پاکه، مثل آسمون پاکه. برای همین از خودم دورش میکنم.
فلیکس متعجب به پسر خیره شد و هیونجین حرفش رو ادامه داد.
_نمیخوام درگیر آدمی مثل من بشه.
_آدمی مثل تو؟
فلیکس زمزمه کرد و هیونجین، بالاخره نگاهش رو به دو گوی زیبای پسرک داد.
_آره، آدم کثیفی مثل من. من تاریکم فلیکس، تاریکم و با خودخواهی... ازت خواستم دوست پسرم باشی. منو ببخش، وقتی کنار هم آهنگ گوش میدادیم، وقتی لبخندت رو میدیدم، من با دیدنت برای لحظهای فراموش کردم نباید خوشحال باشم. ازم دور شو، برو، و دست از ادامهی این بازی بکش. هنوز کار جدی نشده پس-
حرف هیونجین با بوسهی ناگهانی فلیکس قطع شد. هیونجین متعجب به پسری که صورتش رو توی دستهای کوچکش گرفته بود و آروم، لبهاش رو میبوسید خیره شد. اون پسر داشت چیکار میکرد؟
_ازت دور بشم؟ من تازه پیدات کردم هوانگ هیونجین. تو وارد قلب من شدی و حالا حق نداری من رو از خودت دور کنی. حتی اگر بدترین آدم روی این کره خاکی باشی باز هم میخوامت. میخوامت هوانگ هیونجین!
ESTÁS LEYENDO
Phobia
Acciónبا دیدن جسم غرق در خون پسر، فریاد بلندی کشید و زانو زد. هیونجین با شنیدن صدای شلیک، خودش رو از دست نگهبان ها آزاد کرد و به سرعت سمت طبقه بالا دوید. مهم نبود بعد از این چی بشه، نمیخواست چیزی که وقتی به اون طبقه نفرین شده میرسه میبینه جسد فلیکسش ب...