دیدن دکتر که از اتاق عمل خارج میشد، هردو از روی صندلی بلند شدن و سمت مرد رفتن.
_بهتون تبریک میگم، عمل موفقیت آمیز بود.
مرد؛ جملهای که دو پسر ساعت ها منتظرش بودن رو به زبون آورد و فلیکس، همراه لبخندی که از روی آسودگی زد از مرد تشکر کرد.
_هی هوانگ؛ به نفعته ساعت هایی که اینجا منتظر بودم برام جبران کنی!
هیونجین خندید و دستش رو توی جیب شلوار مشکی و پارچهایش فرو برد.
_جبران کنم؟ همین الان هم با کمک کردن توی نقشه انتقامت دارم کمکت میکنم!
هیونجین گفت و سمت پسر کوچیکتر خم شد. چونهی پسر رو بین انگشتهاش گرفت و درحالی که به لبهاش خیره شده بود زمزمه کرد:
_یا... شایدم باید یه جور دیگه برات جبران کنم؟!
فلیکس، دستپاچه به چشمهای کشیدهی پسر بزرگتر نگاه کرد و با دستش، دست پسر بزرگتر رو از چونهش فاصله داد.
_ن... نه... نه ممنونم!
گفت و از پسر فاصله گرفت و سمت انتهای راهرو رفت. حالا که کریس حالش خوب بود دلیلی نمیدید بیشتر از این اونجا باشه.
_من بهت کمک میکنم لی فلیکس. به شرطی که توهم قبول کنی دوست پسرم باشی!
هیونجین فریاد زد و فلیکسی که داشت ازش فاصله میگرفت رو با اتمام جملهش متوقف کرد.
فلیکس، ایستاد و درحالی که لبهاش نیمه باز مونده بود سمت پسر برگشت.
_تو... دیوونهای؟!
_قبول میکنی یا نه؟
هیونجین گفت و فلیکس با دیدن جدیت پسر، اخم ریزی کرد. نفهمید چرا، اما بدون اینکه وقت بیشتری رو تلف کنه جوابی که پسر به دنبالش بود رو بهش داد.
_قبول میکنم هوانگ فاکینگ هیونجین!
فریاد زد و قبل از اینکه صدای خندهی پسر بزرگتر رو بشنوه و از این خجالت زده تر بشه، از بیمارستان خارج شد.فلیکس؛ زیر هوای مرطوب اواسط نوامبر میدوید و ادم های اطرافش براش مثل یه هاله میموندن. یه هاله محو تاریک. اونارو نمیدید. به فکر جونگین نبود. و هیچی نمیدونست. گیج بود، احساسی که اون پسر... "هوانگ هیونجین" بهش میداد براش تازگی داشت و گیجش کرده بود. نمیدونست باید چطور رفتار کنه؛ مقابل اون پسر... نمیتونست لی فلیکس باشه. اون، مقابل اون پسر، خودش رو گم میکرد. این چیزی بود که اوایل فکر میکرد. فکر میکرد کسی که مقابل هیونجینه یه شخصیت جدیده. احساس میکرد کسی که اون پسر میبینه شخصیت متفاوتی از لی فلیکسه. اما حالا میترسید، میترسید کسی که هربار با دیدن هیونجین بهش تبدیل میشه، خودش باشه... میترسید تمام این مدت اون شخصیت احساسی و وفاداری که خاک کرده بود زنده مونده باشه و حالا، با دیدن هیونجین سر از خاک بیرون اورده باشه. هربار که هیونجین رو میدید، میدونست احساس متفاوتی نسبت بهش داره. میدونست اون مرد هربار با لبخندش به گل تازه شکوفه زدهی باغش آب میده. میدونست حالا از بین خاکسترهای شخصیتی که مدت ها قبل خاک کرده بود یه گل شکوفه داده و نمیتونست جلوی هیونجین رو بگیره تا مانع رشد اون گل بشه.
میدونست، میدونست احساساتش خیلی وقته دیگه مثل قبل به هیونجین نگاه نمیکنن. فلیکس هیچوقت همچین احساسی نداشت. زمانی که جونگین رو بوسید، زمانی که زیر بارون فبریه همراه هم اشک میریختن، هیچوقت همچین حسی نداشت و حالا؟ گیج تر از چیزی بود که بتونه بین منطق و احساساتش یکی رو انتخاب کنه.
YOU ARE READING
Phobia
Actionبا دیدن جسم غرق در خون پسر، فریاد بلندی کشید و زانو زد. هیونجین با شنیدن صدای شلیک، خودش رو از دست نگهبان ها آزاد کرد و به سرعت سمت طبقه بالا دوید. مهم نبود بعد از این چی بشه، نمیخواست چیزی که وقتی به اون طبقه نفرین شده میرسه میبینه جسد فلیکسش ب...