Phobia Part 6

251 41 4
                                    

با شنیدن صدایی هردو متعجب به پشت سرشون نگاه کردن؛
"اوه، ظاهرا اینجا دوتا دردسر جدید دارم. نمیخواید خودتونو معرفی کنید؟"
فلیکس و جونگین همزمان یک کلمه رو با صدای نسبتا بلندی بیان کردن؛ "هوانگ هیونجین؟!"
پسر بزرگ‌تر خنده‌ای کرد و درحالی که سعی می‌کرد متواضع باشه و دو پسر مقابلش رو که به طرز خنده داری متعجب بودن نترسونه، طعنه‌ای زد:
+نه، هیونجین هوانگ! رفیق، این چه سوالیه می‌پرسید؟ این ساعت از روز بی‌خبر در خونه‌م سبز شدید و انتظار دارید جز من کس دیگه‌ای رو ببینید؟ عجیبه!
مکثی کرد و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت، به دو پسر مقابلش که دست‌پاچه و گیج شده بودن نگاهی انداخت و دستش رو از جیب شلوار ورزشی و گشاد اما گرون قیمتش خارج کرد. پشتش رو به جونگین و فلیکس کرد و با دستش اشاره داد:
+دنبالم بیاید، می‌خواید تا صبح اونجا وایسید؟ وایسا، نکنه اومدید خونه‌م رو دید بزنید؟
خنده ای کرد، اره. خود هیونجینم میدونست خیلی حرف می‌زنه-
-ما اومدیم برای...
+پسر سایمونی اره؟
هیونجین، با قطع کردن حرف فلیکس به زبون آورد و به وضوح می‌تونست اوج تعجب رو توی چشمای اون‌ دوتا پسر ببینه.
+می‌دونم سوال های خسته کننده و بچه‌گانتون بیشتر از قبل شده، پس بیشتر از این وقت رو هدر ندید، بیاید تو.
پسر بزرگ‌تر گفت و جلوتر از دو پسر وارد خونه‌ شد. از شنیدن صدای قدم های پر از تردید دو پسر دیگه مطمئن شد به حرفش گوش کردن و دارن دنبالش میان.
.
.
.
فلیکس، از بعدِ وارد شدن به خونه‌ی عجیب هوانگ هیونجین، فقط یه سوال توی سرش بود. اون پسر طرف کی بود؟
همه چیز خیلی عجیب بود. از روزی که پاشو توی این بازی بی‌انتها گذاشته بود، همه چیز براش عجیب بود. نه فقط برای اون، چیزایی که تجربه می‌کرد، عجیب بودن! همه چیز برای بار هزارم مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هاش رد شد. مرگ پدر جونگین، به قتل رسیدنش و اون صحنه‌ی کذایی، نابودی روحیه‌ی مادر جونگین، عذاب هایی که توی همین مدت کم متحمل شدن، همشون مثل یک فیلم لعنتی از جلوی چشم هاش رد شدن و فلیکس، نمیدونست آخرین بار کِی اتفاقات زندگیش زیرِ برچسبِ "عادی" بودن قایم شده بودن.
حداقلش؛ می‌دونست روزی که مشکلاتش دیگه به زخم زبون‌ـای چانگکیون و دوستاش، و باختن توی مسابقه‌هایی که جونگین ترتیب می‌داد ختم نشدن، روزی که مرگ مادرش دیگه براش فقط یک کابوس همیشگی نبود و دنبالشو گرفت، اون روز، فلیکس دیگه عادی نبود. نمیتونست باشه.
لااقل؛ نه حالا که تو خونه‌ی پسرِ رقیبِ پدرش بود تا ازش برای نابودی اون مرد کمک بگیره.
هیونجین، جایی روی مبل چرم مشکی‌ش برای نشستن انتخاب کرد و درحالی که با خون‌سردی تمام به نقطه نامعلومی خیره شده بود، رو به جونگین گفت:
+هی، کوچولو، نمی‌خوای به دوستت بگی از زبونش حرف بکشه؟ حالا که پسر سایمون تا اینجا اومده حتما حرفای جالبی برای گفتن داره! البته، بهتر بگم، "امیدوارم" حرفای جالبی برای گفتن داشته باشه.
فلیکس، سرش رو از تمام‌ افکار و صداهای مزاحم خالی کرد، حداقل برای چند دقیقه. حداقل تا زمانی که بتونه دلیل اونجا بودنش رو دقیق و قانع کننده برای پسر عجیب مقابلش توضیح بده و بعد از این همه وقت، قدمی به سمت هدفش برداره.
درحال مرتب کردن سوال ها و حرف های مبهم و پیچیده‌ی توی سرش بود که با صدای هیونجین، که حالا از جاش بلند شده بود و سمتش قدم بر می‌داشت، به خودش اومد.
+هی پسر، دیگه داری حوصله‌م رو سر می‌بری. حرف میزنی یا گورتو گم می‌کنی از خونم میری، بیرون.
دو کلمه آخرش رو درحالی که با انگشت اشاره‌ش به پیشونی فلیکس ضربه می‌زد بیان کرد و این‌بار، صدای عصبی جونگین بود که توی فضا می‌پیچید.
-هی!
داد زد و درحالی که پیشونی‌ش مهمون اخمی بخاطر رفتار آزار دهنده‌ی هیونجین شده بود، به فلیکس خیره شد و لب زد:
-نمی‌خوای هیچی بهش بگی؟ می‌خوای هنوز هیچی نشده جوری رفتار کنه انگار داری ازش دزدی می‌کنی؟ چرا اینطوری رفتار می‌کنی... درکت نمیکنم لی‌فلیکس.
جونگین درحالی که هنوز رگه های ناراحتی و عصبانیت توی صورتش دیده می‌شد گفت و فلیکس، تمام این مدت به پوزخند روی صورت هیونجین که رفته رفته پررنگ تر می‌شد خیره بود‌.
با دستش که به آرومی می‌لرزید، جونگین رو کنار زد و لرزش خفیف دستش از چشم جونگین دور موند. رو به هیونجین کرد و درحالی که چونه‌ش بخاطر فشار عصبی‌ای که روش بود به آرومی می‌لرزید لب زد:
ه‌‌‌‌- هوانگ هیونجین... من نیومدم اینجا که خونه‌ت رو دید بزنم، ازت دزدی کنم، یا هرکوفت‌ دیگه‌ای که تو سرته! آره، میخوام بدونم، میخوام بدونم از کجا فهمیدی من پسر اون حرومزاده‌م، میخوام خیلی چیزا رو بدونم که باید جوابشون رو از زبون تو بشنوم. اما الان؛ مشکل من و دلیلی که بخاطرش اینجام و زخم زبون‌ـای لعنتی‌ت رو تحمل می‌کنم این نیست. امروز اومدم اینجا، تا ازت یه سوال بپرسم. سوالی که جوابش، بعد تمام ساعت هایی که حرف زدی، هنوزم برام واضح نیست. سوالی، که شخصیت کوفتیت مانع این شده که از منفی یا مثبت بودن جوابش مطمئن بشم! شخصیت کوفتی تو پیچیده‌ست، اونقدری پیچیده که باعث شه الان، بخوام بدونم. تو، حاضری برای نابود کردن قاتلِ پدرِ دوست من، برای نابود کردن اون عوضی که زندگی منو به گند کشیده، و باعث و بانی رقابت های حوصله سر بر پدرت، باهام همکاری کنی؟
حالا با اتمام حرفش، صورتش هیچ شباهتی به چند دقیقه قبل نداشت. حالا، با جدیت تمام به چشم های گربه مانند هیونجین خیره شده و منتظر شنیدن جواب سوالی بود که براش از هر چیزی مهم تر بود‌.
فلیکس هیچ ایده‌ای نداشت چند لحظه اونطوری سپری شده، درحالی که جونگین متعجب بهش خیره شده و تمام تمرکز خودش، روی هوانگ هیونجینه. درحالی که سکوت عذاب دهنده بینشون‌ برقراره و فلیکس، احساس‌ می‌کرد نفس کشیدن براش بیش از اندازه سخت‌ شده.
با احساس گیج رفتن سرش و خالی شدن زانوهای ضعیفش، دستش رو به صندلیِ غذاخوریِ کنار دستش تکیه داد و سرش رو توی دستش گرفت. با شنیدن زمزمه‌ی نگران جونگین که اسمش رو صدا می‌زد، آروم گفت:
+چی...چیزیم نیست. یکم هوا بخورم خوب میشم.
به پسر بزرگ‌تر نگاهی انداخت و با دیدن نگاه سرد و مرموزش که همچنان بهش خیره بود، خطاب به پسر عجیب و مرموز مقابلش گفت:
+و تو، الان توان بحث کردن باهات رو ندارم. فردا همین‌ ساعت میام همینجا، به نفعته تصمیمتو گرفته باشی.
.
.

.
به بارون خیره شده بود، بارونی که بی‌خبر از همه چیز می‌بارید. می‌بارید و قطرات خیس‌ش برای مردم اون شهر قشنگ ترین اتفاق ممکن بودن. می‌بارید و برای فلیکس، هر قطره‌اش یادآور چیزایی بود که آروم آروم داشت درون باتلاقِ یادشون غرق می‌شد. یادآور چیزایی بود که سالها برای فراموش کردنشون تلاش کرده بود و حالا داشت برای اثبات دلیلشون می‌جنگید. از توی آینه بغل ماشین، به چهره جونگین که بخاطر شیشه‌ی بارونی ماشین تار و مبهم شده بود و انعکاسی از قطره های بارون روش دیده میشد‌ نگاه کرد.
جونگین، دیگه پسری نبود که فلیکس می‌شناخت. حالا جونگین هم مثل خودش تغییر کرده بود و جای تعجبی نداشت؛ فلیکس از روز اولم میدونست همین اتفاق میوفته.
دلش می‌خواست پسر کنار دستش رو که مظلومانه و بی‌صدا اشک می‌ریخت بغل کنه، بغلش کنه و بهش بگه هرچقدر هم تغییر کنه و آدم های قبلی زندگیش نشناسنش، بازم فلیکس همیشه کنارش میمونه. بازم همیشه جونگین کوچولوی فلیکس می‌مونه. همیشه تو خاطرات فلیکس، در هر حالتی، پسر کوچولوی غرغروییه که یک سال تفاوت سنی رو به رخ فلیکس میکشه و حماقت بچه‌گانه‌ش فلیکس رو می‌خندونه. اره، فلیکس می‌خواست همه اینارو به جونگین یادآوری کنه. می‌خواست همونطور که جونگین همیشه کنارشه و بهش عشق می‌ورزه کنارش باشه و تظاهر نکنه اشک‌های پسر رو ندیده. می‌خواست هربار جونگین اشک می‌ریزه جای اشک هاشو ببوسه و در آغوش بکشتش. می‌خواست جونگین نقطه امن زندگی بی‌آرامشش باشه و خوب می‌دونست جونگین با آغوش باز تمامش رو می‌پذیره اما چیزی مانعش می‌شد و خودش هم نمیدونست چی. حسی مثل بغض، حسی که راه نفس کشیدنش رو می‌بست و احساس بی‌ارزشی و سنگدلی ای که به خودش داشت رو تشدید می‌کرد. احساسی که وقتی بهش دست می‌داد، میخواست برای ساکت کردن صدای مزاحمش هرکاری بکنه. احساسی که مانع عشق ورزیدنش به جونگین می‌شد و خودش هم نمیدونست اسمش رو چی بذاره.
احساسی که آروم آروم بدن و روحش رو به اختیار در می‌آورد و فلیکس با چشم های اشکی و بدن یخ زده، بهش خیره می‌شد.

.
.
.
اینم پارت شیشم. خوشحال می‌شم حمایت کنید.

PhobiaWhere stories live. Discover now