Phobia Part 3

289 50 6
                                    

اولین صحنه ای که بعد از باز کردن چشماش دید، نور چراغی بود که بی‌رحمانه به صورتش برخورد میکرد و اونو از مکانی که توش بود مطمئن میکرد.
آروم پلک زد و سعی کرد از جاش تکون بخوره که با سرم توی دستش مواجه شد و به چرخوندن سرش اکتفا کرد‌؛
+جو...جونگینا!
با دیدن جونگین که روی صندلی کنار تخت فلیکس نشسته بود و سرش آروم روی دستاش، جایی وسط میز قرار گرفته بود همه چیز کم کم به یادش اومد، تا جایی که به خودش اومد و دید جونگین بخاطر شنیدن اسمش از زبون فلیکس بیدار شده و با چشمایی که زیرشون گود رفته و تبدیل به دو گوی خون شده مبهم نگاهش میکنه، به خودش اومد و دید با صدایی که باز هم بخاطر بغض و احساس شرم میلرزه، آروم اسم جونگین رو زمزمه میکنه.
جونگین با دیدن وضع فلیکس آروم سمتش رفت و کنار تختش نشست، دستشو گرفت و بوسه‌ی آرومی روی پوست لطیف و رنگ پریده‌ی پسر کوچیک تر زد.
-فلیکس.. بیدار شدی؟ دیگه داشتم نگرانت میشدم پسر قوی خانواده!
کلمه‌ی آخرشو همراه لبخندی که کاملا با وضعیتش در تضاد بود بیان کرد و فلیکس به وضوح میتونست تناقض رفتاری دردناک جونگینو احساس کنه،
پسر بزرگتر لبخند میزد اما فلیکس هاله‌ی درخشان و نازک اشکُ توی چشماش میدید که بی‌رحمانه سعی داشتن راهشونو باز کنن و روی گونه‌های استخونی و برفی جونگین فرود بیان.
وقتی می‌دید جونگین، فرشته‌ی نجات زندگیش، داره بخاطر انتقام بچه‌گانه‌‌اش پر پر میشه و مثل یک شمع روشن درحال ذره ذره آب شدنه اما کاری از دستش بر نمیاد از همیشه بیشتر از خودش متنفر میشد.
با شنیدن صدای جونگین که سعی در عوض کردن بحث و بهتر کردن جو بینشون داشت از افکارش بیرون اومد؛
-راستی، دکتر گفت آسیب جدی ای ندیدی و فقط یه حمله عصبی ساده بوده! هرچند من واقعا بهشون اصرار کردم بهت دارو بدن چون نمیخواستم دوباره صحنه‌ی از حال رفتنتو ببینم اما گفتن هیچ چیز جدی ای نیست که بخاطرش نیاز به درمان داشته باشی، بعد-
جونگین پشت سر هم حرف میزد و بین حرفاش فرصتی برای شکایت فلیکس یا شنیدن حرفاش نمیذاشت، فلیکس میدونست جونگین از قصد این کارو میکنه تا فلیکس حرفی از اتفاقات اون شب نزنه، شبی که مزخرف ترین شب زندگی جونگین به شمار میرفت. شبی که فلیکس، فکر می‌کرد شش سال پیش برای همیشه پشت سر گذاشته اما حالا، دوباره، به لطف پدری که مثل بختک روی زندگیش سایه انداخته بود تکرار شده بود.
حرف جونگینو قطع کرد، نمیخواست بیشتر از این شاهد نابودی جونگین و خودخوریش باشه، باید باهاش راجع به اون شب حرف می‌زد. هرچقدر سخت، هرچقدر دردناک، باید باهم راجع بهش حرف میزدن.
به سرم توی دستش اشاره کرد و لب زد:
+تمومش کن. نمیتونی اینطوری حواسمو از اتفاقی که اون شب افتاد و باعثش من بودم پرت کنی یانگ جونگین، کمکم کن از شر این کوفتی خلاص شم بعدش حرف میزنیم، باشه؟
فلیکس هنوز کاملا هشیار نشده و جونگین به پرستار خبر نداده بود که بهوش اومده، با این حال تمام تلاششو میکرد به عنوان کسی که دو روز تمام بیهوش بوده قوی بمونه و این برای جونگین خیلی خاص بود، قدرتی که فلیکس توی وجودش داشت.. به جونگین این احساسو میداد که باید از اون قدرت محافظت کنه، قدرت فلیکس دقیقا مثل یک گنج باارزش بود، ارزشی که میتونست به نفع یا ضرر فلیکس باشه و جونگین نمیخواست فلیکس از قدرت خودش ضربه ببینه.. پس باید تمام تلاششو میکرد تا از اون‌ پسر بلوند کوچولو در برابر خشم و قدرتی که درونش داشت محافظت کنه.
.

.
.
چند دقیقه بعد درحالی که فلیکس بی توجه به توصیه های دکتر و پرستارش بدون هیچ سرمی همراه جونگین توی حیاط قدم میزد، جونگین تلاش کرد به بهترین‌ شکل ممکن بحث رو باز کنه. حرف زدن راجع بهش سخت بود.‌. جونگین.. میترسید فلیکس بیشتر از این احساس گناه کنه و خودشو بخاطر اون هیولا که باهاش نسبت خونی داشت مقصر بدونه!

PhobiaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora