Flash Back Part 15 :
چند لحظهبعد، چشم های فلیکس هیچ چیز رو بجز تاریکی مقابلش نمیدید. هرلحظه منتظر بود، منتظر سرنوشتش، منتظر مرگ. و حالا دیگه حتی صدای فریاد های جونگین هم به گوش نمیرسید، حالا پسر بزرگتر فقط داشت گریه میکرد.
فلیکس صدای شلیک تفنگ رو شنید، اما چیزی احساس نکرد. برای لحظهای توی جاش ایستاد و بعد، پارچهی مشکی رنگ از روی چشمهاش برداشته شد. با بهت به چهرهی سایمون نگاه کرد که به جلوی پاش اشاره میکرد، چشمهاش رو روی زمین چرخوند و با دیدن جسم غرق در خون جونگین، فریاد بلندی کشید و جلوی پسر زانو زد. هیونجین با شنیدن فریاد فلیکس بعد از صدای شلیک، خودش رو از دست نگهبان ها آزاد کرد و به سرعت سمت طبقه بالا دوید. مهمنبود بعد از این چی بشه، نمیخواست چیزی که وقتی به اون طبقه نفرین شده میرسه میبینه جسد فلیکسش باشه. نمیخواست.
نگهبان ها دنبال هیونجین دویدند و سایمون، با دستش بهشون اشاره کرد دنبالش نیان. هیونجین به طبقه بالا رسید و با دیدن فلیکس، که مقابل جسم غرق در خون و حالا بیروح جونگین زانو زده بود، قدمی عقب رفت و سرش رو گرفت. این دیگه چه کابوس نفرین شدهای بود؟
فلیکس نگاهی به چشمهای جونگین انداخت. جونگین هنوزهم با چشمهای کشیدهش بهش خیره بود و اشک میریخت. دستش رو جلو برد و گونهی پسر رو لمس کرد.
_جونگین... جونگینا...
فلیکس زمزمه کرد و شدیدتر اشک ریخت. قطرههای اشک روی گونههای پسر بزرگتر میریختند و خون اطراف صورتش رو با خودشون میبردند.Part 16 :
_خوب بخوابی، جونگینا.
سایمون زمزمه کرد و دستش رو از جیبش بیرون آورد. به اطراف اشاره کرد و به فلیکس نگاهی انداخت که از عصبانیت میلرزید.
_اینجارو میبینی یونگبوکا؟ اینجا با تلاشهایی که کردم ساخته شده. من الکی مالک اینجا و نصف سئول نشدم! من الکی به اینجا نرسیدم اما اون مادر احمقت هیچوقت اینو نفهمید. همیشه سعی داشت برای خودش و تو، جایی تو خونهی من پیدا کنه. همیشه فکر میکرد مادر وارث منه و حق داره بخشی توی زندگیم داشته باشه. و خب میدونی تقصیر من بود، چون هیچوقت بهش نگفتم اون فقط یه زیرخواب برای پر کردن وقت خالیِ جوونیمه.
برخلاف تصور مرد، فلیکس فریاد نزد. سمتش حمله ور نشد و بابت قتل تنها دوستش و زیرخواب بیان کردن مادرش، سعی نکرد بهش آسیب بزنه. برخلاف تصور مرد فلیکس هیچکاری نکرد. فقط همونجا نشست و به زیردستهای سایمون خیره شد که جسم بیجون جونگین رو به جای نامعلومی میبردند. اون لحظه، هیچکس فلیکس رو نمیشناخت. هیونجین، سایمون، و یا حتی خود فلیکس. هیچکس فردی که بی تفاوت به همهچیز، گوشهای نشسته بود و هیچ کاری نمیکرد رو درک نمیکرد یا نمیشناخت. مگه مردم برای درد از دست دادن نزدیک ترین فرد زندگیشون فریاد نمیزدن؟ مگه مردم... همه رو طرد نمیکردن و گریه نمیکردن؟ پس فلیکس چرا بیتفاوت و بدون اینکه قطرهای اشک بریزه، نشسته بود و به خونِ جونگین خیره شده بود؟
سایمون نگاه دیگهای به هیونجین که حالا ناامید بالای سر جونگین ایستاده بود انداخت و سمت پسری که روی زمین نشسته بود قدم برداشت.
_قبل از اینکه خون خودت هم مثل بهترین دوستت کف همین زمین خالی کنم دست دوست پسرت رو بگیر و از اینجا برو. و مطمئنم اونقدری باهوش باشی که اینو بدونی، اما بازم یادآوری میکنم. رفتن پیش پلیس کمکی بهت نمیکنه، چون تا پنج دقیقهی دیگه اینجا به حالتی برمیگرده که هیچکس حتی روحشم خبر دار نمیشه کسی جونش رو توی این عمارت از دست داده. حالاهم امیدوارم درست رو گرفته باشی، گمشو.
سایمون گفت و بی توجه به هیونجین، که زیر لب بهش ناسزا میگفت از کنار دو پسر گذشت و سمت پله ها رفت. هیونجین، با کمی تردید سمت فلیکس رفت و به آرومی دستش رو روی شونهی پسر گذاشت، اما قبل از اینکه چیزی بگه، فلیکس به آرومی از جاش بلند شد و بی توجه به هیونجین سمت پلهها رفت. هیونجین دنبالش رفت و دستش رو گرفت، به چشمهاش خیره شد و همون لحظه بود که برای لحظهای، به سرش زد دست یه غریبه رو گرفته.
با خروجشون از خونهی نفرین شدهی مرد، هیونجین سمت فلیکس دوید و شونهی پسر رو گرفت. سمت خودش برگردوندش و به چشمهای خالی از هر احساساتیش نگاه کرد.
_فلیکس...
فلیکس نگاهش رو از پسر دزدید و به راهش ادامه داد. درد داشت... تمام بدنش درد میکرد و تپش قلبش رو توی سرش احساس میکرد. اما چرا هیچ احساسی نداشت؟
_یه چیزی بگو لعنتی. فریاد بزن، گریه کن، حتی من رو مقصر بدون! فقط یه چیزی بگو...
هیونجین با صدای نسبتا بلندی گفت و با التماس توی چشمهاش، به فلیکس خیره شد.
_اینکه چیزی بگم... جونگین رو برمیگردونه؟ اگر مثل همیشه فریاد بزنم یا محکم بغلت کنم و گریه کنم... چیزی عوض میشه؟ من نفرین شدهم هیونجین. من آخرش پسر نامشروع مردیام که سعی داشتم نابودش کنم. من آخرش... هرکسی که نزدیکم باشه رو بخاطر این فامیلی نحس از دست میدم! پس برو. ازم دور شو. کنار من بودن فقط بهت آسیب میزنه.
فلیکس گفت و هیونجین، برای اولین بار نتونست لحن پسر رو تشخیص بده. اون پسر با بغض حرف نمیزد، با گریه یا ناامیدی حرف نمیزد. اون پسر... هیچ حسی توی وجودش نداشت. اون پسر توی بیحس ترین حالت ممکن قرار داشت و هیونجین، نمیتونست جلوی خودش رو بگیره تا ساعتها محکم به آغوش نکشتش و سعی نکنه احساسات زخمیاش رو دوباره، سالم و زنده کنه.
هیونجین فلیکس رو چرخوند و جسم متعجب پسر رو به آغوش کشید. هوای سئول به قرمزی میزد.
_ظاهرا قراره برف سنگینی بیاد. آسمون رو میبینی؟ وقتی بچه بودم... هروقت میخواست برف بیاد و هوا به سرخی میزد، فکر میکردم مادرم از اون بالا، برام کلی گل رز فرستاده و حالا توی راه رسیدن به زمین، آسمون رو قرمز کردهن. همیشه میدونستم تصور احمقانه و دور از ذهنیئه، اما... من فقط یه بچه بودم که دنبال بهانه برای فکر به مادرش بود. همین.
هیونجین دست پسر رو کشید و دوید، صدای فلیکس رو میشنید که اسمش رو با صدای بلندی زمزمه میکرد، اما اعتنایی نمیکرد، اونقدر دوید که نفسهای هردو به سختی بالا میاومد. مقابل کوچهای ایستاد و خندید.
_معلوم هست... چیکار میکنی؟... نزدیک به نیم ساعته داری من رو... میدوونی...
فلیکس گفت و نزدیک پسر رفت. هیونجین لبخندی زد و سرش رو سمت فلیکس چرخوند و بعد دوباره، به کوچهای خیره شد که خالی از هر عابرپیادهای بود. نیمکتهای فلزی و قهوهای رنگ، به فرسودگی میزدن و چراغهای برق خیابون بعضی روشن و بعضی خاموش بودن.
_یادمه یه شب، وقتی اون زن تا جایی که میتونست کتکم زد... بدون اینکه گریه کنم یا سعی کنم از دستش فرار کنم بهش خیره شده بودم. پدرم رو دیدم که پشت اون زن، نشسته و داره نگاهم میکنه. اون لحظه از هیچکس متنفر نبودم... کسی رو آدم بده یا مقصر نمیدونستم. فکر میکردم اشتباه از من بوده که به دنیا اومدم. یادمه همون شب، وقتی به سختی میتونستم حتی تکون بخورم، پیش پدرم رفتم و ازش درمورد مادرم پرسیدم. و اون هم هیچی نگفت... حتی نگاهمم نکرد! فقط آدرس اینجا رو بهم گفت. وقتی اومدم اینجا، خیلی متعجب بودم. مردم نسبتا فقیر بودن و توی صف مغازه ها، برای خرید مواد غذاییای که ما هیچوقت نزدیکش هم نرفته بودیم با هم سر و کله میزدن... اما هیچکدوم این ها اون لحظه برام مهم نبود. اون لحظه اینجا چیز جدیدی پیدا کرده بودم، چیزی که ما... برخلاف زندگی مجللمون هیچوقت تجربه نکردیم. خوشبختی.
هیونجین گفت و دست پسر رو کشید و سمت یکی از نیمکت ها رفت. روی نیمکت نشست و فلیکس رو روی یکی از پاهاش نشوند و ادامه داد:
_وقتی یه پیرزن متوجه حضورم اینجا شد... سمتم اومد و با لبخند ازم درمورد خانوادهم پرسید و من فقط بهش گفتم دنبال مادرمم. گفتم اسمم هوانگ هیونجینه. انتظار داشتم کاری از دستش بر نیاد چون من حتی اسم اون زن هم نمیدونستم... اما اون، به محض شنیدن اسمم... لبخند روی لبش پاک شد و دستش رو عقب کشید. ازم دور شد و چند لحظه بعد... به همراه یه مرد برگشت. اون مرد، سن بالایی نداشت اما شکسته بود. خیلی شکسته.
هیونجین گفت و به آسمون که حالا، حتی سرخ تر هم شده بود نگاهی انداخت.
_بهم گفت که... سیزده سال قبلتر، زمانی که مادرم من رو حامله بوده ملاقاتش کرده. اون عاشقانه پدرم رو دوست داشته و... گفت نمیتونه بگه پدرم عاشق مادرم نبوده. اونا فقط دوتا جوون عاشق بودن که حالا، منتظر تولد پسرشون بودن. قرار بوده خیلی خوشبخت باشم... پدر پولدارم عاشق یه دختر فقیر شده بوده، مثل هر کلیشهی دیگهای.
فلیکس نگاهی به پسر انداخت و زمزمه کرد:
_و بعدش... بعدش چی شد؟
فلیکس گفت و هیونجین، لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.
_بعدش؟ بعدش... همه چیز به روال خودش پیش میرفته. تا وقتی که مردی به اسم سایمون، اینجا میآد و مادرم رو تهدید میکنه اگر از پدرم جدا نشه بچهی توی شکمش رو میکشه... مادرم میترسه اما هیچی به پدرم نمیگه. تصمیم میگیره ازش جدا شه و من رو توی فقر و تنهایی بزرگ کنه. اما همه چیز به این راحتی پیش نمیره... اون مرد گفت چیز زیادی از اتفاقات بینشون ندیده. اما مادرم یه روز با گریه به خونه بر میگرده و بعدش... تنها چیزی که ازش پیدا میکنن جسدش بوده.
هیونجین دستش رو روی کمر پسر کوچیکتر گذاشت و توی چشمهای خیسش نگاه کرد. سرش رو نزدیک تر برد و حرفش رو ادامه داد:
_ادامهش چیزیه که میشه حدس زد. خودکشی، قتل، پشیمونی، حسرت. نمیخوام وقتمون رو بیشتر از این، برای مرور خاطرات تلف کنیم. لیفلیکس، میشه تو، همون گل سرخی بشی که آسمون سئول قرار بود برام بفرسته؟ میشه تو... همون لبخندی بشی که هیچکس توی این زندگی بهم نزد؟ میشه تو... برای همیشه و تا ابد، کنارم بمونی؟

ESTÁS LEYENDO
Phobia
Actionبا دیدن جسم غرق در خون پسر، فریاد بلندی کشید و زانو زد. هیونجین با شنیدن صدای شلیک، خودش رو از دست نگهبان ها آزاد کرد و به سرعت سمت طبقه بالا دوید. مهم نبود بعد از این چی بشه، نمیخواست چیزی که وقتی به اون طبقه نفرین شده میرسه میبینه جسد فلیکسش ب...