کریس نگاه بیجونی به پسر کرد و لبخندی زد.
_میدونم، اون پسر... به... به جای خوبی ضربه زده.
کریس گفت و فلیکس، تا حدودی متوجهی منظورش شد. اما وقت بیشتری رو از دست نداد و با احتیاط پسر رو بلند کرد و روی صندلی پشتی خوابوند.
_به نفعته با برنامه ریزی و همونطوری که خودش میگه انجامش داده باشی، من نمیخوام هیونگمو از دست بدم.
هیونجین متعجب، به فلیکس که کنارش روی صندلی نشسته بود نگاه کرد و ابرو بالا انداخت. همراه تکخنده ای گفت:
_پس هنوزم منو میشناسی کریس بنگ، ای بابا. دستم رو شد که!
گفت و از توی آینه نگاهی به کریس انداخت و گفت:
_نگران نباش فلیکس شی، منم نمیخوام این گرگ پیر به این راحتی از دستم خلاص شه. به هرحال هنوز با دوستپسر زیباش آشنام نکرده!
کریس، اخمی کرد و بریده بریده رو به پسری که پشت فرمون نشسته بود و با احتیاط سمت بیمارستان میروند گفت:
_اسم... مینهو رو... به زبونت نیار... هوانگ هیونجین.
هیونجین لبخندی زد و از توی آینه به کریس نگاه کرد و آروم گفت:
_میبینی هیونگ؟ مشکل ما همینه. تو حتی حالا هم که برگشتی و به ظاهر برای درست کردن رابطهمون اومدی، باز هم اون رو به من ترجیح میدی. چرا آخه؟ مگه اونی که از بچگی کنارت بود و تا مدرسه دنبالت میافتاد تا یه وقت تنها نباشی مینهوعه؟ مگه... اونی که تمامت رو حفظه و مثل یه شاعر، شعرش رو میشناسه اونه؟ هیونگ تو حتی ده سالهم نیست که اون رو میشناسی و ما... ما ناسلامتی بیست سال کنار هم بودیم!
هیونجین جملهش رو با فریادِ بغض آلودی تموم کرد. نگاه خیرهی فلیکس رو روی خودش احساس میکرد، متنفر بود. از نگاهی که سالها تحملش کرده بود. ترحم، ترحمِ خالص. حسی که همیشه از تجربه کردنش فرار میکرد و باز هم دنبالش میاومد.
_هی تو، اونطوری نگاهم نکن. از این نگاه متنفرم.
هیونجین رو به فلیکس گفت و دقتش رو به جاده داد، پیکر ساختمون بیمارستان رو از دور میدید، داشتن میرسیدن.
_وقت زیادی رو تلف کردیم و همه چیز داره بدتر میشه. پس با اینکه خیلی شرط ها هست که میخواستم برات بذارم، قبول میکنم باهات توی این نقشه همکاری کنم.
هیونجین رو به فلیکس گفت و لبخندِ محو پسر، باعث گرمی عجیبی توی قلبش شد.
_اما، هنوز هم یه شرط برات دارم لی!
هیونجین گفت و ماشین رو به سمت محوطهی بیمارستان هدایت کرد.
_چه شرطی؟!
فلیکس، با تعجب رو به پسر گفت و منتظر جوابی از سمت هیونجین شد.
_بهت میگم، فعلا باید این گرگ زخمی رو نجات بدیم.
فلیکس "باشه"ای زیر لب گفت و با عجله از ماشین پیاده شد و سمت صندلی پشتی رفت.
_کمک بیارید، زخمی داریم!
هیونجین همزمان با پیاده شدنش از ماشین فریاد زد و چند دقیقه بعد، کریسـی که حالا چشمهاش بسته بود و به سنگینی نفس میکشید توی اتاق عمل بود.
_یکم زیاده روی نکردی؟ هرچی هم که باشه نمیخوای از دستش بدی، انکار نکن.
فلیکس به هیونجین که کنارش روی صندلی، رو به روی اتاق عمل به انتظار نشسته بود گفت و نگاه نگران و خیرهش رو به پسر داد.
_زیاده روی کردم، میدونم. اما فلیکس، درد داره. اینکه اون همین الانش هم مینهو رو به من ترجیح میده درد داره. من عاشق کریس نیستم و به عشقی که به مینهو داره حسودی نمیکنم، فقط کاش به عنوان یه دونگسنگ توی زندگیش نگهم میداشت.
هیونجین سرش رو بالا آورد و برای لحظهای نگاهش با صورتِ پر ستارهی پسر تلاقی کرد. نفهمید چیشد، اما محو صورت پسر شد. قبلا هیچوقت همچین حسی رو تجربه نکرده بود. شاید هم میترسید تجربه کنه، اما اون پسر... اون پسر تمام ترسش از احساسات رو از بین برده بود. هربار کنار اون پسر بود، فوبیایی که نسبت به عاشق شدن داشت رو از یاد میبرد. فوبیایی که سالها بود درونش گیر کرده بود.
_عام... هیون... جین؟
با شنیدن صدای فلیکس به خودش اومد و دید درحال لمس کردن گونههای پسره. دستش رو خجالتزده عقب کشید و نگاه خیرهاش رو از پسر دزدید.
_م... معذرت میخوام... قصد نداشتم-
با در آغوش کشیده شدن توسط پسر، جملهش نیمه تموم موند و با نگاهی متعجب به سرامیکهای سرد بیمارستان خیره شد.
_هیش، مشکلی نیست. به هرحال درکت میکنم، اما کاری از دستم بر نمیاد. مثل همیشه؛ پس... فقط همین بغلِ شاید مسخره رو ازم به عنوان همدردی قبول کن. هوم؟
با اتمام جملهش لبخندی زد و موهای پسر بزرگتر رو نوازش کرد. حرکت دستهای مردونهی هیونجین رو روی کمرش احساس میکرد. فشرده شدن تنش بین بازوهای پسر، لبخندی روی لبش آورد.
_ازت ممنونم لی فلیکس.
فلیکس، متعجب خندهای کرد و سرش رو پایین انداخت.
_آخه برای چی؟
_این اولین باریه که توی زندگیم کسی وجههی قشنگ احساسات رو نشونم میده. تا الان فقط خشم، تنفر، و ترحم رو دیده بودم.
فلیکس، لبخندی زد و از جاش بلند شد. رو به هیونجین که بهش نگاه میکرد گفت:
_همه چیز یه وجههی قشنگ، و یه وجههی زشت داره. فقط بستگی داره به چه آدمی نزدیک بشی.
دستش رو سمت پسر دراز کرد و به چشمهای متعجبش خیره شد.
_بلند شو، چند ساعته که چیزی نخوردی. بریم پایین یه چیزی بخریم، راستی، تو هنوز شرطت رو بهم نگفتی.
فلیکس گفت و نفهمید لبخند روی لبش از کجا اومده. اما فهمید که پسر بزرگتر، محو اون لبخند شده.
_ب... باشه، بریم.
_هی! منو نپیچون! بگو شرطت چیه!
هیونجین خندید و قدمهاش رو تند تر کرد و پسر رو پشت سر گذاشت.
_فعلا نه آقای لی، یکم بیشتر منتظر بمون.
_هی عوضی! من از انتظار متنفرم!
_این دیگه مشکل من نیست کوچولو.
هیونجین ایستاد و سمت پسر چرخید، با دیدن اخم بامزهی روی صورتش تک خندهای زد و آروم به پیشونی پسر ضربه زد.
_اخم نکن، بالاخره که بهت میگم.
کمر پسر رو توی دستهاش گرفت و جسم ظریفش رو مقابل خودش قرار داد. سرش رو کج کرد و به گونههای سرخ پسر خیره شد.
_نمیخواد خجالت بکشی، من فقط دارم نگاهت میکنم.
_پس نکن.
فلیکس آروم گفت و تنش رو از حصار دستهای پسر بیرون کشید و قدمهاش رو تند تر کرد.
_کوچولوی خجالتی.
هیونجین گفت و پشت سر پسر راه افتاد، نمیخواست بذاره از دستش فرار کنه!
.
.
.
_خب، اینم از قهوههامون.
فلیکس، قهوه ها رو روی میز گذاشت و به هیونجین لبخندی زد. روی صندلی مقابل پسر نشست و نگاهش رو به درختهای بید اونطرف تر داد.
_هی، بیا اینجا بشین.
هیونجین گفت و با دستش روی صندلی کنارش ضربه زد. فلیکس با نگاه متعجبی بهش خیره شد و آروم گفت:
_برای چی.. اینجا خوبه که...
هیونجین خندید و سرش رو به دو طرف تکون داد.
_نه؛ خوب نیست. اونطوری نمیتونی اینو بذاری توی گوشِت.
هیونجین گفت و هندزفری توی دستش رو به پسر نشون داد. فلیکس لبخندی زد و دستش رو روی میز قرار داد.
_اوو، پس هوانگ هیونجین عوضی از این کارا هم بلده؟
فلیکس گفت و لبخند دندون نمایی به پسر زد، هیونجین خندید و دستش رو عقب کشید و سرش رو پایین انداخت.
_آره، بلده. هرچند هیچوقت کسی رو نداشته که براش از این کارها بکنه.
فلیکس از جاش بلند شد و درحالی که لبخندش رو نگه میداشت، سمت پسر رفت و مقابل چشمهای متعجبش کنارش روی صندلی نشست.
_پس حالا میتونه امتحانش کنه!
فلیکس گفت و صندلیش رو کمی جا به جا کرد تا به پسر نزدیک تر بشه. به صندلی تکیه داد و به مقابلش خیره شد. هیونجین؛ هندزفری رو توی گوش خودش و پسر کوچیکتر گذاشت و لحظاتی بعد، فقط خودشون بودن.
صدای پرندهها؛ هوای بهاری؛ آهنگِ توی گوششون؛ و لمسهای ریز پسر کوچیکتر روی رون پسر بزرگتر.We rot, thinkin' lots about nothing
انقدر به چیزهای بیاهمیت فکر کردیم احساسِ پوسیدگی میکنیم.
Yeah, I could spend a lifetime
Sitting here talkin'
آره، میتونم یه عمر اینجا بشینم و حرف بزنم
And even if I cry all over your body
و حتی اگر همه جای بدنت رو با گریه خیس کنم
You don't really mind
اهمیت نمیدی و
Say you like your shirt soggy
میگی دوست داری تیشرتت خیس باشه
Yeah, I just needed company now
اره، من الان فقط به یه حامی نیاز دارم
Yeah, I just needed someone around
اره، فقط به کسی اطرافم نیاز دارم
Yeah, I don't care what song that we play
اره، اهمیت نمیدم چه آهنگی بزنیم
Or mess that we make
یا چه خرابکاری ای کنیم
Just company now
فقط حمایت
Comfort crowd
جمعیتی با احساس راحتی
Comfort crowd
جمعیتی با احساس راحتی.
We mess around
خراب کاری میکنیم
And laugh too loud
و بلند میخندیم
And make the sounds
و صداهایی تولید میکنیم که
We try to hide when people are around
سعی میکنیم وقتی مردم اطرافمونن قایمشون کنیم
By blood we're bound
انگار یه پیوند خونی داریم
Through ups and downs
توی فراز و نشیب ها
Through smiles and pouts
توی خندهها و گریهها
Comfort crowd
جمعیتی با احساس راحتی
You can always count
میتونی همیشه روم حساب کنی.با اتمام آهنگ و قهوههاشون، هردو پسر به همنگاهی انداختن و لبخندی زدن. فلیکس، نگاهش رو از پسر دزدید و از جاش بلند شد.
_بیا برگردیم بالا، ممکنه عمل هیونگ تموم شده باشه.
هیونجین "باشه" ای گفت و از جاش بلند شد، بعد از حساب کردن پول قهوهها پشت سر پسر کوچکتر به راه افتاد و به سمت ساختمون بیمارستان رفت.
.
.
.
با دیدن دکتر که از اتاق عمل خارج میشد، هردو از روی صندلی بلند شدن و سمت مرد رفتن.
_بهتون تبریک میگم، عمل موفقیت آمیز بود.
مرد؛ جملهای که دو پسر ساعت ها منتظرش بودن رو به زبون آورد و فلیکس، همراه لبخندی که از روی آسودگی زد از مرد تشکر کرد.
_هی هوانگ؛ به نفعته ساعت هایی که اینجا منتظر بودم برام جبران کنی!
هیونجین خندید و دستش رو توی جیب شلوار مشکی و پارچهایش فرو برد.
_جبران کنم؟ همین الان هم با کمک کردن توی نقشه انتقامت دارم کمکت میکنم!
هیونجین گفت و سمت پسر کوچیکتر خم شد. چونهی پسر رو بین انگشتهاش گرفت و درحالی که به لبهاش خیره شده بود زمزمه کرد:
_یا... شایدم باید یه جور دیگه برات جبران کنم؟!
فلیکس، دستپاچه به چشمهای کشیدهی پسر بزرگتر نگاه کرد و با دستش، دست پسر بزرگتر رو از چونهش فاصله داد.
_ن... نه... نه ممنونم!
گفت و از پسر فاصله گرفت و سمت انتهای راهرو رفت. حالا که کریس حالش خوب بود دلیلی نمیدید بیشتر از این اونجا باشه.
_من بهت کمک میکنم لی فلیکس. به شرطی که توهم قبول کنی دوست پسرم باشی!
هیونجین فریاد زد و فلیکسی که داشت ازش فاصله میگرفت رو با اتمام جملهش متوقف کرد.
فلیکس، ایستاد و درحالی که لبهاش نیمه باز مونده بود سمت پسر برگشت.
_تو... دیوونهای؟!
_قبول میکنی یا نه؟
هیونجین گفت و فلیکس با دیدن جدیت پسر، اخم ریزی کرد. نفهمید چرا، اما بدون اینکه وقت بیشتری رو تلف کنه جوابی که پسر به دنبالش بود رو بهش داد.
_قبول میکنم هوانگ فاکینگ هیونجین!
فریاد زد و قبل از اینکه صدای خندهی پسر بزرگتر رو بشنوه و از این خجالت زده تر بشه، از بیمارستان خارج شد..
.
.آنیونگ! امروز دوتا پارت آپ کردم هاها~
بچه ها میشه ازتون خواهش کنم همونقدر که میخونید، ووت بدید؟
ووت دادن کار زیادی نمیخواد... چند ثانیه وقت میبره ولی به من برای ادامه دادن انرژی میده. ممنون ازتون بابت اینکه به فوبیا عشق میورزید.
![](https://img.wattpad.com/cover/303123225-288-k667179.jpg)
YOU ARE READING
Phobia
Actionبا دیدن جسم غرق در خون پسر، فریاد بلندی کشید و زانو زد. هیونجین با شنیدن صدای شلیک، خودش رو از دست نگهبان ها آزاد کرد و به سرعت سمت طبقه بالا دوید. مهم نبود بعد از این چی بشه، نمیخواست چیزی که وقتی به اون طبقه نفرین شده میرسه میبینه جسد فلیکسش ب...