آهنگ این پارت:
Beauty and the beast - The Rose- - -
هیونجین گفت و به آسمون که حالا، حتی سرخ تر هم شده بود نگاهی انداخت.
_بهم گفت که... سیزده سال قبلتر، زمانی که مادرم من رو حامله بوده ملاقاتش کرده. اون عاشقانه پدرم رو دوست داشته و... گفت نمیتونه بگه پدرم عاشق مادرم نبوده. اونا فقط دوتا جوون عاشق بودن که حالا، منتظر تولد پسرشون بودن. قرار بوده خیلی خوشبخت باشم... پدر پولدارم عاشق یه دختر فقیر شده بوده، مثل هر کلیشهی دیگهای.
فلیکس نگاهی به پسر انداخت و زمزمه کرد:
_و بعدش... بعدش چی شد؟
فلیکس گفت و هیونجین، لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.
_بعدش؟ بعدش... همه چیز به روال خودش پیش میرفته. تا وقتی که مردی به اسم سایمون، اینجا میآد و مادرم رو تهدید میکنه اگر از پدرم جدا نشه بچهی توی شکمش رو میکشه... مادرم میترسه اما هیچی به پدرم نمیگه. تصمیم میگیره ازش جدا شه و من رو توی فقر و تنهایی بزرگ کنه. اما همه چیز به این راحتی پیش نمیره... اون مرد گفت چیز زیادی از اتفاقات بینشون ندیده. اما مادرم یه روز با گریه به خونه بر میگرده و بعدش... تنها چیزی که ازش پیدا میکنن جسدش بوده.
هیونجین دستش رو روی کمر پسر کوچیکتر گذاشت و توی چشمهای خیسش نگاه کرد. سرش رو نزدیک تر برد و حرفش رو ادامه داد:
_ادامهش چیزیه که میشه حدس زد. خودکشی، قتل، پشیمونی، حسرت. نمیخوام وقتمون رو بیشتر از این، برای مرور خاطرات تلف کنیم. لیفلیکس، میشه تو، همون گل سرخی بشی که آسمون سئول قرار بود برام بفرسته؟ میشه تو... همون لبخندی بشی که هیچکس توی این زندگی بهم نزد؟ میشه تو... برای همیشه و تا ابد، کنارم بمونی؟
فلیکس؛ لبخندی زد و از روی پاهای هیونجین بلند شد. مقابل پسر ایستاد و دستهاش رو توی دستهای یخ زدهی خودش گرفت.
_وقتی دستاتو میگیرم... انگار تمام دردی که دارم از بین میره. انگار دردام کف دستهای سرد و یخ زدهات جا میگیرن و تو، با به دوش کشیدن بارشون ازم محافظت میکنی. انگار الان... دیگه بخشی از وجودم شدی. انگار الان دیگه وقتی نیستی نیمهی بزرگی از وجود منم نیست.
هیونجین با لبهای نیمه باز و صورت متعجبش به فلیکس نگاه خیرهای انداخت و بعد، از جاش بلند شد و درحالی که هنوز هردوتا دستش توی دستهای کوچیک و قرمزشدهی پسرک قرار داشتن، مقابلش ایستاد و به چشمهای درشتش خیره شد.
_اولین باری که از نزدیک دیدمت... مقابل خونهم ایستاده بودی و با اخم ریزی که روی پیشونیات نقش بسته بود بهم نگاه میکردی. این رو نه اون روز، و نه بعدها بهت نگفتم... اما؛ اون روز اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد چشمهای قشنگت بودن. انگار با دیدنشون درحالی که بهم خیره شده بودن، پام رو توی دنیای جدیدی میذاشتم و اون دنیا، پر از ستاره بود. ستارههای زیبا و درخشانی که هرکدوم بخشی از قشنگیهای وجود تورو حمل میکردن. هنوز هم همونه... هنوز هم با دیدن صورتت توجهم به چشمهات جلب میشه. اما حالا یک چیز فرق میکنه؛ الان دیگه این چشمها متعلق به منن...
فلیکس خندهی آرومی کرد و سرش رو پایین انداخت. دستهاش رو دور کمر مردونهی پسر بزرگتر حلقه کرد و اون رو به آغوش کشید. عطر هیونجین بوی کاج میداد.
_حالا چی میشه... جونگین هیونگ؛ ما حتی نتونستیم... بدنش رو از اون جهنم بیرون بیاریم.
فلیکس با بغضی که گلوش رو پر کرده بود زمزمه کرد و خودش رو بیشتر به پسر بزرگتر چسبوند. حالا آسیب پذیر بودن رو با تک تک سلول های بدنش احساس میکرد. حالا درصدی از قدرت قبلش رو نداشت.
_خودت رو جمع و جور کن. بیا برگردیم، امشب رو خونهی من بمون. فردا درموردش صحبت میکنیم.
فلیکس باشهای زیر لب گفت و دنبال پسر بزرگتر راه افتاد. فعلا تمام چیزی که میخواست احساس کردن عطر هیونجین، تا صبح کنارش بود. و شاید این ازش یه عوضی میساخت؛ شاید عشق ازش یه عوضی میساخت...
.
.
.
با رسیدن به خونه؛ هیونجین درب مشکی رنگ خونه رو باز کرد و وارد شد. با شنیدن صدای قدمهای پسر کوچیکتر، لبخندی زد و به صدای آشنای قدیمی گوش
سپرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/303123225-288-k667179.jpg)
YOU ARE READING
Phobia
Actionبا دیدن جسم غرق در خون پسر، فریاد بلندی کشید و زانو زد. هیونجین با شنیدن صدای شلیک، خودش رو از دست نگهبان ها آزاد کرد و به سرعت سمت طبقه بالا دوید. مهم نبود بعد از این چی بشه، نمیخواست چیزی که وقتی به اون طبقه نفرین شده میرسه میبینه جسد فلیکسش ب...