Phobia Part 1

1K 107 8
                                    

+بچه ها اون طرفو نگاه کنید، بازنده ی عزیزمون داره میاد!
همون‌ جمله ی همیشگی و بعدش، خنده هایی که
فلیکس به شنیدنشون عادت کرده بود
البته، بعد سه سال شنیدن متلکا و خنده های مسخره،
بی معنی و رو مخشون همچنان وقتی صدای
نحسشونو میشنید گوشاش از شدت عصبانیت داغ
میکردن و تنها چیزی که از مغزش رد میشد دعوا بود،

دعوا، کتک زدن و تیکه تیکه کردن تمام اون افرادی که

این سه سال زندگیشو به گند کشیده بودن، اینم بخشی

از عادت کردن حساب میشد؟شاید نه.

با شنیدن صدای ایم چانگکیون و دار و دسته‌اش،

جریان پیدا کردن خونُ زیر پوست سفید و بی روحش

احساس کرد، دندوناشو محکم روی هم فشار میداد که

شاید تو جلوداری از دعوا با اون آدمای بی مصرف

کمکی بهش بشه

طبق معمول مجبور شد با قدمای محکم و پر حرصش

از راهرو رد شه و حالا تمام چیزی که احساس میکرد،

مشتایی بود که به لطفشون هرلحظه پاره شدن پوست

نازک دستش با ناخوناشو احساس می‌کرد.

با رسیدن به کلاس سرشو بالا آورد و با دیدن برگه ی

سفیدی که توی جلدی بی رنگ با ظرافت به در کلاس

وصل شده و بود و نوشته ی مشکی روش خود نمایی

میکرد، از درست اومدن مسیر مطمئن شد.

مهم نبود چندسال توی اون مدرسه تحصیل کنه،

فلیکس میدونست وسواس لعنتیش بهش این اجازه رو

نمیده قبل کسب اطمینان از درست بودن کلاس، درشو

باز کنه و پاشو توی کلاس بزاره.

هرروز مثل احمقا یه دور برگه ای که روش با ماژیک

کلفت و مشکی ای نوشته شده بود "کلاسِ دوازدهمِ

ب" مرور میکرد تا نکنه کلاس خودش نباشه! تا زمانی

که خودشم از رفتارای خودش متنفر بود چه انتظاری

از چانگکیون و دوستاش داشت؟ حتی خودشم قبول

داشت حقشه کسی باهاش دوست نباشه.

خیلی ناگهانی دلتنگ جونگین شد، تنها کسی که تو کل

زندگیش تحملش میکرد و باهاش راه میومد جونگین

بود، هیچوقت جرئتشو پیدا نکرد از جونگین بپرسه

چرا دوسش داره و بهترین دوستش شده، هیچوقت

جرئتشو پیدا نکرد ازش بپرسه چطوری از ۱۰ سالگیش

ازش حمایت میکنه و دوستش داره و ازش خسته

PhobiaWhere stories live. Discover now