Phobia Part 5

232 40 2
                                    

با شنیدن جمله‌ای که جونگین به زبون آورد، احساس عجیبی بهش دست داد. الان باید خوشحال می‌بود یا ناراحت؟ الان.. باید هیجان زده می‌شد یا ترسیده؟
+خب.. اینکه.. اینکه خبر خوبیه! ما هنوز نمی‌دونیم پدر هیونجین قصد داره باهامون همکاری کنه یا نه پس اینکه مجبور نیستیم برای ملاقات هیونجین وارد قلمروء پدرش بشیم، خودش کمک بزرگیه... مگه نه؟!
سعی می‌کرد خودش و جونگینو با این دلخوشیای ساده قانع کنه. سعی میکرد راه سخت و طولانی رو به روشون رو راحت تر کنه. سعی میکرد.. شک و تردیدی که برای ادامه دادن این راه تو وجود جفتشون بود رو تسکین بده، اما نگاه همچنان نگران و سرد جونگین کمکی به قصدش نمی‌کرد.
-همه‌ش این نیست، هوانگ هیونجین، بهترین دوست چوی سانِ.
با همون‌ نگاه سرشو بالا آورد و به چشمای متعجب و ناامید فلیکس خیره شد.
فلیکس نمیدونست چوی سان کیه اما از یه چیز مطمئن بود، اینطور که به نظر می‌رسید چوی سان، یکی از موانع لعنتی جلوی راهشون بود.
+چ...چوی سان... اون‌ دیگه کیه؟!
جمله‌ش رو با صدای نسبتا بلند و شاکی‌ای تموم کرد. با شنیدن جمله بعدی جونگین، برای لحظه‌ای تپیدن ماهیچه سرخ درون سینه‌ش رو احساس نکرد.
-چوی سان، نفوذی ترین کارمندِ شرکتِ اصلیِ سایمونه.
نمی‌خواست باور کنه،‌ احساس می‌کرد حالا که تازه یه قدم به سمت پیروزی برداشته بودن، دو قدم به سمت مرگ هدایت شدن.
چه احساسی داشت؟ خودش هم‌ نمی‌دونست. احساس می‌کرد سیاهیِ وجودِ اون‌ مرد، همیشه همراهشه. و انقدر دست‌های کثیف و نحسش رو دور گردنش حلقه می‌کنه تا درون وجودش رخنه کنه و بهش قالب بشه، تا فلیکسو بازنده این جنگ نامرئی کنه و فلیکس حتی نفهمه از کجا ضربه خورده.
فلیکس دیگه هیچ شرمی احساس نمی‌کرد. به فاصله چند روز، از کسی که هرلحظه برای وارد کردن جونگین به این هزارتوی نفرین شده پشیمون بود و آرزو می‌کرد به عقب برگرده تا حتی اگر شده جونشم فدا کنه اما اون پسر رو به این بازی نکشونه، به کسی تبدیل شده بود که حاضر بود جونگین‌م با خودش به سیاه چاله مقابلش بکشونه و برای این‌ انتقام، زندگی معمولی‌ای که جونگین برای این انتقام گرو گذاشته بود با کمال میل بگیره و به دست شیطان بسپره. از همین الان رخنه کردن ذات شیطانی پدرش درون وجودش رو احساس می‌کرد، اما الان دیگه برای پشیمونی خیلی دیر بود.
سرشو بالا آورد و با چشمایی که هاله اشک درونشون حلقه زده بود، درحالی که پوست ظریف لبش رو به دندون می‌کشید و کبودی های ریز و عمیقی روی سطح لبش ایجاد می‌کرد، به جونگین نگاه کرد. پسر بزرگ‌تر حال قابل تعریف تری از خودش نداشت. فلیکس می‌تونست رگه های خونی چشماشو به وضوح ببینه و عرق سردی که روی پیشونیش نشسته بود، نشون از فشاری که متحمل میشد بود.
+الان قراره چیکار کنیم؟
با صدایی که می‌لرزید و فلیکس سعی در پنهان کردنش داشت رو به جونگین گفت و منتظر جوابی از سمت پسر بزرگ تر شد.
-می‌ریم خونه‌ی هوانگ هیونجین.
فلیکس بدون هیچ حرف دیگه ای، آشپزخونه رو به مقصد اتاق مشترکش با جونگین ترک کرد. جونگین درحالی که به سمفونی صدای قدم های محکم فلیکس روی پله‌های نسبتا قدیمی و چوبی خونه گوش می‌سپرد، چرخید و قهوه‌ساز رو خاموش کرد.
حالا اون هم به دنبال فلیکس برای عوض کردن لباساش راه افتاده بود و اخرین لحظه، چرخید و به منظره پشت سرش نگاه کرد.
قهوه‌هایی که هیچوقت قرار نبود خورده بشن، خونه‌ای که ممکن بود هیچوقت بهش برنگردن، و صدای خنده‌های بچه‌گانه و سرخوشی که ممکن بود هیچوقت دوباره شنیده نشن.
هربار بیشتر پا تو محدوده خطر میذاشتن و به مرگ نزدیک می‌شدن، هربار که جونگین اون خونه رو ترک می‌کرد، می‌دونست ممکنه دیگه هیچوقت بهش برنگرده. اما چرا هنوز هم پشیمون نبود؟
افکارش رو برای چند دقیقه ترک کرد و با نفس عمیقی که کشید سمت اتاقشون به راه افتاد.

.
.
.
-اوه... م-معذرت میخوام!
جونگین بی‌مقدمه وارد اتاق شد و با دیدن صحنه مقابلش، طولی نکشید که از بی‌دقتیش پشیمون بشه.
با باز کردن در، فلیکسی رو دید که بدون هیچ لباسی و فقط با یه باکسر مقابلش ایستاده و درحال پیدا کردن شلوار جین همیشگی‌ش از توی کمده.
فلیکس با شنیدن صدای جونگین که کاملا نشون دهنده معذب شدنش بود، سمت در برگشت و با دیدن صورت سرخ و چشمای متعجبش، ناخودآگاه تک خنده ای کرد.
+چرا انقدر سرخ شدی احمق؟ مگه چیه؟ ما این همه سال باهم زندگی کردیم، وانمود نکن اولین باره بدن منو می‌بینی.
جونگین دستش رو اروم از روی دستگیره در برداشت و وارد اتاق شد، همزمان با بستن در لب زد:
-اولین بار نیست اما... اما، میدونی....
+اما چی؟
فلیکس گفت و منتظر جوابی از سمت جونگین شد.
-اما... الان فرق می‌کنه، الان وقتی با بدن پرستیدنی‌ت مقابلم می‌ایستی، احساس خطر می‌کنم.
فلیکس خنده‌ای کرد و شروع به پوشیدن لباسایی که حالا پیدا کرده بود کرد. با احساس نفس گرمی روی سرشونه‌ی برهنه‌ش، سرشو متعجب برگردوند و با جونگینی مواجه شد که دستاشو آروم دور کمرش حلقه می‌کرد و پوست حساس اون قسمت رو به بازی می‌گرفت؛
-خطرناکه لی‌فلیکس، وقتی اینطوری مقابلم می‌ایستی، احساس خطر می‌کنم. وقتی اینطوری مقابلم می‌ایستی، ورود عشقی که بهت دارم به قلبم رو بیشتر و بیشتر احساس می‌کنم، میترسم یه روز این علاقه اونقدری زیاد بشه که حتی خودمم نتونم کنترلی روش داشته باشم.
فلیکس آروم از جونگین فاصله گرفت و درحالی که اخم کمرنگی مهمون ابروهاش شده بود گفت:
+تمومش کن یانگ جونگین، الان وقت این حرف ها نیست. زودتر لباساتو عوض کن، خیلی کارا برای انجام دادن داریم.
دستی به گردنش کشید و سمت کمد خودش قدم برداشت، فلیکس زودتر از اتاق خارج شد و با جمله‌ی "من پایین منتظرتم، سریع تر بیا." جونگین رو با افکارش که حالا درگیر اتفاقات چند دقیقه قبل بودن، تنها گذاشت.
جونگین روی صندلی مقابل میزش نشست، لعنتی به خودش فرستاد و انگشت های کشیده‌ش رو مهمون موهای لخت و نسبتا بلندِ مشکی‌ش کرد.
-لعنت بهت پسر... داری چه غلطی می‌کنی؟! اگه بخاطر این کارات ازت دور بشه و هیچوقت فرصتی برای دوباره به دست آوردن دلش نداشته باشی چی؟
گفت و به انعکاس تصویر آشفته‌ش توی آینه خیره شد، بخاطر بدخوابی های مکررش زیر چشم هاش گود رفته بود و به وضوح هاله‌ای از سیاهی زیرشون نمایان شده بود‌.
سرشو آروم پایین انداخت و خنده تلخی کرد، چه بلایی سرش اومده بود؟ اینکه خودشم جوابشو نمی‌دونست آزارش میداد، خیلی زیاد.
اروم از جاش بلند شد و با قدم های خسته و آرومی سمت پله ها رفت، فلیکسی رو دید که پایین پله ها منتظرش بود، اون... داشت گریه می‌کرد؟
-فلیکس!...
فلیکس با شنیدن جمله نگران جونگین آروم اشک هاشو پاک کرد و با لبخند محوی نگاهش کرد، جونگین با دیدن چهره آزرده فلیکس که به احتمال زیاد باعث و بانیش خودش بود، لعنتی به خودش فرستاد.
-چی-
+مهم نیست، فراموشش کن چیزی نشده. زودتر راه بیوفت بریم باید سریع تر اون پسره هیونجینو ببینیم.
جونگین دیگه چیزی نگفت، فقط دنبال فلیکس راه افتاد و وقتی به خودش اومد داشت به سمت آدرس خونه هوانگ هیونجین می‌روند.
بعد از حدود یک ساعت که برای دو پسر مثل یک روز گذشت، به جایی که ظاهرا قرار بود اولین ملاقاتشونو با هوانگ هیونجین توش رقم بزنن رسیدن. جونگین‌ بعد از پارک کردن ماشین، آروم زمزمه کرد: "رسیدیم."
می‌دونست فلیکس صداشو شنیده، هرچند فلیکس برای فهمیدن اینکه به مقصد رسیدن نیازی به شنیدن صدای جونگین نداشت.
عجیب بود اگر آرزو می‌کرد فلیکس صداشو نمیشنید؟!
از‌ ماشین پیاده شدن و به منظره مقابلشون نگاهی انداختن، یه خونه ویلایی با دیزاین تیره و باغی که اطرافشو در بر گرفته بود، با شنیدن صدایی هردو متعجب به پشت سرشون نگاه کردن؛
"اوه، ظاهرا اینجا دوتا دردسر جدید دارم. نمیخواید خودتونو معرفی کنید؟"
فلیکس و جونگین همزمان یک کلمه رو با صدای نسبتا بلندی بیان کردن؛ "هوانگ هیونجین؟!"

PhobiaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora