Phobia Part 8

170 37 0
                                    

-تو برو قهوه هارو درست کن، خودم باز میکنم.
جونگین گفت و بعد از باز کردن درب، بلند فریاد زد:
-هوانگ هیونجین؟
"گفتید قهوه؛ فلیکس شی، لطفا سه تا درست کن!"
.
.
.
فلیکس و جونگین؛ خیره به صورت‌ پسر بزرگ‌تر بودن. هیونجین جوری نگاهشون می‌کرد انگار اونجا بودنش اصلا چیز عجیبی نیست! انگار... پسرخاله‌ی جونگینه که از یک هفته قبل برای مهمونی نهار باهاشون‌ هماهنگ کرده. دو پسر متعجب بودند، اما نه از بی‌دلیل اونجا بودن هیونجین، نه از اینکه اون‌ پسر طبیعتا حتی آدرسشونم نباید می‌داشت. دو پسر از گستاخی هیونجین متعجب بودند!
_هیونجین شی؟ می‌شه بپرسم این ساعت روز، بی‌دلیل، دمِ درِ خونه‌ی من چیکار می‌کنید؟
جونگین درحالی که هنوز متعجب به‌ پسرِ مو مشکی و جذاب خیره بود، با لحن ناراضی‌ای گفت و هیونجین درجواب تک‌خنده ای کرد‌.
_سوال درستی نپرسیدی جونگینا! احیانا الان نباید می‌پرسیدی چطوری آدرستونو پیدا کردم؟
به لطف عجیب بودن رفتار و کارهای پسر، جونگین و فلیکس حتی فرصت نکرده بودن به این بخش قضیه فکر کنن. فلیکس حالا احساس می‌کرد سرش درحال منفجر شدنه؛ پس فقط کنار کشید و جو متشنج خونه‌ رو به مقصد آشپزخونه ترک کرد.
_می‌رم... قهوه بذارم.
گفت و هیونجین بی‌توجه به فلیکس جمله‌ش رو ادامه داد.
_آه وایسا. اصلا، فکر کنم اول باید مهمونی که پاشده بخاطرت تا اینجا اومده رو دعوت می‌کردی داخل مگه نه؟ جونگینا؛ تو واقعا پسر بدی هستی! این جوجه چطوری تحملت می‌کنه؟
جونگین دستش رو مشت کرد و درب رو پشت سر پسر گستاخ بست. لعنت به اینکه اون پسر رو نیاز داشتن!
_هیونجین شی، دست از طعنه زدن بردارید. می‌شه فقط بگید چرا اینجایید؟
هیونجین، روی مبل چرم عمارت جا گرفت و دست‌هاش رو مهمون پشتیِ مبل کرد. درحالی که به مبل تکیه می‌داد، اجازه داد سرش به پشتی مبل تکیه کنه و خط فک پرستیدنی‌اش رو در معرض دید پسر کوچیک تر بذاره.
_با اینکه دوباره سوال درست رو نپرسیدی، جوابش رو می‌دم. جواب سوالی که هیچوقت نپرسیدی! جالبه مگه نه؟
جونگین نفس کلافه‌ای کشید و صورتش رو با دست‌هاش پوشوند. جوری که هیونجین بشنوه زمزمه کرد:
_تمومش کن هیونجین. لطفا!
هیونجین دست از بازی دادن کلمات برداشت و اجازه داد جوری که پسر کوچیک‌تر به خوبی متوجهشون بشه از دهانش خارج شن.
_منظورم اینه که؛ سوالی که انتظار داشتم بپرسی این بود که چطوری راهم به خونه‌ای که صاحب‌خونه هیچوقت آدرسش رو بهم نداده باز شده. اما حالا که نپرسیدی خودم جوابت رو می‌دم. از وقتی از خونه‌م خارج شدید دنبالتون کردم و باهاتون به اینجا رسیدم. راستش، وقتی وارد خونه شدید برای داخل شدن یکم مردد بودم اما بالاخره تسلیم کنجکاوی‌ام شدم و الان، اینجام. اینم جواب سوالی که همون اول باید می‌پرسیدی!
_قهوه ها... آماده‌ست.
فلیکس، با خارج شدن از آشپزخونه گفت و سینیِ چوبیِ قهوه‌ها رو روی میز قرار داد. جلوی هیونجین روی مبل مقابل نشست و به سردی و لرزش نسبی بدنش که اضطرابش رو لو می‌داد لعنتی فرستاد.
جونگین، با دیدن فلیکسی که به شدت مضطرب بود، برای لحظه‌ای بیخیال پسر عجیب و اعصاب خرد کن شد و با قدم‌های بزرگ و محکم، سمت فلیکس رفت و کنارش روی مبل برای خودش جایی گرفت‌.
_باشه؛ ممنون که گفتی چطوری اومدی اینجا! حالا می‌شه جواب سوالم رو بدی؟
هیونجین از‌ جاش بلند شد و موهای نسبتا کوتاه و مشکی رنگش روی صورتش ریخت. گرمای خونه در اثر شومینه؛ باعث شده بود دونه‌های عرق روی صورت پسر مشکی‌پوش بدرخشن.
_بیشتر از این لفتش نمی‌دم "آقای یانگ". جوجه‌ی زرد کنارت، فلیکس، امروز بهم گفت به نفعمه تا فردا تصمیمم رو گرفته باشم. و یک سوال برام پیش اومد؛ تا وقتی که پدر و مادرم هستن و از هرلحاظ تک پسر خانواده رو حمایت می‌کنن، چه نیازی به همکاری با شما دارم که بخوام بهش فکر کنم؟ ساده تر بگم؛ چی‌ باعث شده فکر کنید من دلیلی برای همکاری با شما می‌بینم که امروز در خونه‌م سبز شدید و همچین پیشنهاد مسخره‌ای رو بهم دادید؟
جونگین، حرفی برای گفتن نداشت. به فلیکس نیم‌ نگاهی انداخت و دیدن صورت مضطرب پسر باعث شد لحظه‌ای فکر کنه فلیکس هم هیچوقت به اینجای داستان فکر نکرده، پس ناامید شد و سرش رو پایین انداخت. تمام چیزی که اون لحظه بهش فکر می‌کرد، راهی بود که بتونه از طریقش مودبانه از هیونجین درخواست کنه باهاشون همکاری کنه. اما با جمله‌ی بعدی‌ای که فلیکس به زبون آورد؛ جونگین هم به اندازه‌ی هیونجین‌ متعجب شد. اما هیونجین، در لحظه درحد مرگ عصبانی‌هم شده بود و تمام احساسات دو پسرِ بزرگ‌تر، به جمله‌ی ناگهانی فلیکس برمیگشتن.
_دلیلی که بخاطرش حاضری به همکاری با ما فکر کنی، یک نفره؛ کسی که تو بهتر از من می‌شناسیش هوانگ هیونجین. "کریستوفر بنگ‌چان".
هیونجین،‌ لحظه‌ای نفس کشیدن رو فراموش کرد. آدمی نبود که اجازه بده رقیبش متوجه بشه نقطه ضعفش رو پیدا کرده یا نه، اما اون‌ لحظه، پسر کک‌مکی مقابلش، تمام افکارش رو بهم ریخته بود.
سینه‌ش به تندی بالا و پایین می‌شد و عرق تیزی که روی پیشونی‌اش نشسته بود، برای فلیکس هم عجیب بود. هیچکدوم از دو پسر توی اون خونه قبلا همچین وجهه‌ای از هیونجین ندیده بودن و حالا، همه متعجب بودن. همه.
_تو...
هیونجین با صدایی که به وضوح‌ می‌لرزید گفت و از جاش بلند شد. سمت مبلی که فلیکس حالا مضطرب از عواقب جمله‌ش روش نشسته بود رفت و فلیکس، ناخودآگاه خودش رو به تکیه‌ی مبل فشار داد و جونگین عبارتی شبیهه "داری چه غلطی می‌کنی" رو به هیونجین فریاد زد. اما پسر بزرگ‌تر اون‌ لحظه خارج از کنترل بود. انگار به زخم قدیمی یک گرگ چنگ بندازی و ازش تقاضا کنی آروم بمونه!
_تو... پسره‌ی احمق...
به فلیکس نزدیک شد و خیره به چشم‌های نگرانش گفت:
_توی گستاخ؛ حق نداری حتی یک‌بار دیگه اسم کریس رو بیاری! حتی یک‌بار. دهنِ کثیفِ موجودی مثل تو لیاقت صدا زدن کریسُ نداره. حتما باید بهت یادآوری‌اش کنم؟
هیونجین؛ نفهمید چی‌شد. فقط وقتی به خودش اومد که با سرعت از خونه‌ی اون پسر خارج شده بود و بی‌تفاوت نسبت به سوال‌هایی که قرار بود ازشون بپرسه؛ درب خونه رو محکم روی هم کوبید. هیونجین؛ طی این سال‌ها خیلی چیزا یاد گرفته بود. یاد گرفته بود روی احساساتش نقابی از بی‌احساسی بکوبه و مثل پسرای لوس رفتار کنه! پسرایی که خانواده‌ی پولدارشون لای پر قو بزرگشون کردن. و موفق شده بود. چون هیچکس از بعد رفتن کریس تا به حال، گریه‌ی هیونجین رو ندیده بود. موفق شده بود چون حالا، فلیکس به خوشبختی‌ای که هیونجین توی این بیست سال زندگیش داشته حسودی می‌کرد. حسودی می‌کرد، اما به چی؟ به خوشبختی‌ای که پسر بزرگ تر هیچوقت در واقع نداشته بود؟ خوشبختی‌ای... که هیونجین به معنای واقعی تظاهر به داشتنش می‌کرد؟
افکارش رو کنار زد و از خونه فاصله گرفت. نسبت به رفتار چند دقیقه‌ی پیشش پشیمون بود، هیونجین قصد نداشت به این زودیا به همکار‌های آینده‌ش نقطه ضعف نشون بده! اما حالا، می‌دونست اون دو پسر مقابلش از تحقیق و سوال کردن در رابطه با کریس برنمی‌دارن.
ماشینش رو روشن کرد و به سرعت از پارکینگ خونه خارج شد. فکرای خوبی تو سرش نبود؛ فکرایی مثل زنگ زدن به کریس بعد از تمام این سال‌ها... اونم درحالی که مطمئن بود لی‌مینهوی عوضی هنوزم کنارشه، می‌دونست فکر خوبی نیست و البته، حالا که برای عملی کردنش انقدر مصمم بود، می‌تونست بگه "تصمیم" خوبی نبود. اصلا! اما راه دیگه‌ای به ذهنش‌ نمی‌رسید و این دیوونه‌ش می‌کرد.
_لعنت بهت کریس، لعنت به دروغات! لعنت به اینکه قرار بود برای همیشه جای برادری که هیچوقت نداشتم‌‌ـو برام پر کنی و بعدش اون لی‌مینهوی عوضی باعث شد تمام قول‌های کوفتیت رو بشکنی و بری. لعنت به خودت و اون هرزه! لعنت به هردوتون.
فریاد زد و دستش رو روی فرمون ماشین کوبید. مهم نبود چندسال بگذره؛ اون همیشه با فکر به کریس مثل روز اول داغون می‌شد.

PhobiaWhere stories live. Discover now