Phobia Part 18

178 23 0
                                    

_باشه الان میایم.
هیونجین گفت و تلفن رو قطع کرد‌. فلیکس از پشت به پسر نزدیک شد و در آغوش گرفتش.
_چیزی شده؟
_کریس هیونگ حالش بهتر شده. مینهو زنگ زد گفت بریم بیمارستان پیششون.
هیونجین گفت و نگاهی به فلیکس انداخت‌.
_و قضیه‌ی جونگین...
فلیکس سرش رو پایین انداخت و حلقه‌ی دست‌هاش رو دور کمر پسر تنگ‌تر کرد‌.
_خودم بهشون می‌‌گم.
هیونجین "باشه"ای گفت و به اجبار از آغوش پسر بیرون اومد. مقابل چشم‌های متعجب و خسته‌ی فلیکس، سمت اتاق رفت تا لباس هاش رو عوض کنه و همراه پسر به بیمارستان بره.
تمام راه، هیچ حرفی بین دو پسر رد و بدل نمی‌شد. توی سکوت سمت بیمارستان حرکت می‌کردن و فلیکس، تمام راه به درخت‌های درحال حرکت خیره شده بود. یک زمانی بود که پسر، تصور می‌کرد وقتی ماشینشون از جاده‌ها عبور می‌کنه، درخت‌ها به حرکت در می‌آن و از کنارشون می‌گذرن. و به خوبی به یاد داشت که از تمام چیزهای هیجان انگیز و کوچیک مثل این، برای جونگین تعریف می‌کرد و پسر بزرگ‌تر به ذوق فلیکس خیره می‌شد و می‌خندید. حالا از ته قلبش دلتنگ اون روزها شده بود‌.
_اگر دست به این کار نمی‌زدم زنده می‌موند؟
هیونجین با سوال بی‌ مقدمه‌ی فلیکس، برای لحظه‌ای چشمش رو از جاده گرفت و با تعجب به پسر خیره شد.
_شاید.
_نپرسیدی کی.
فلیکس در جواب هیونجین گفت و هیونجین، دستش رو روی فرمون جا به جا کرد و دوباره نگاهش رو به جاده داد.
_چرا بپرسم وقتی می‌دونم منظورت کیه؟
_راست می‌گی. جز جونگین کی قربانی کله‌شق بازی درآوردنای من شده؟ هرچند وقتی بهش فکر می‌کنم می‌بینم خیلی وقته دارم باعث آسیب دیدن اطرافیانم می‌شم. خیلی وقته اونقدری کور شدم که حتی نبینم چقدر گل، بخاطر طوفانی که به پا کردم له شدن.
فلیکس گفت و هیونجین اسمش رو زمزمه کرد تا از زیاد فکر کردن پسر جلوگیری کنه. اما طولی نکشید تا فلیکس جمله‌ی بعدی‌ش رو شروع کرد‌.
_مثلا؛ امروز سال‌گرد فوت آقای یانگه. می‌دونی حتی نمی‌تونم پام رو توی آرام‌گاهش بذارم! شرمندگی همین الانش هم تمام وجودم رو گرفته.
هیونجین نفس کلافه‌ای کشید و پاش رو روی گاز فشار داد. می‌خواست هرچه زودتر به بیمارستان برسه تا فلیکس دست از فکر کردن درمورد مسائلی که کمکی به درست شدنشون نمی‌کرد بکشه.
_اون حالا حتی همسر و بچه‌ش هم از دست داده. الان... بخاطر پسری که وقتی دوازده ساله بود و خانواده‌ای نداشت نجات داد خانواده‌ش رو از دست داده. منِ لعنتی قرار بود انتقام بگیرم؛ من! پس چرا اونا نابود شدن؟ چرا این اتفاقات افتاد؟ اصلا... توی حرومزاده چرا عاشق من شدی؟
فلیکس فریاد زد؛ هیونجین بدون هیچ حرفی چرخید و بوسه‌ای روی لب‌های فلیکس که خیس از اشک‌هاش شده بود گذاشت. فلیکس دستش رو روی رون پاش فشرد و چشم‌هاش رو بست. اون پسر آرومش می‌کرد؛ حتی به اشتباه.
_نمی‌خوام حتی یک بار دیگه اینو از زبونت بشنوم. نمی‌خوام حتی یک بار دیگه به عشقی که نسبت بهت دارم شک کنی یا اشتباه بدونی‌ش! اونا رفتن فلیکس. رفتن اما تو مسئول مرگ و رفتنشون نیستی‌.‌.‌‌‌. و من نمی‌خوام من رو بابت دوست داشتن خودت مقصر بدونی.
هیونجین گفت و فلیکس، بدون اینکه چیزی به زبون بیاره، سرش رو سمت پنجره برد و به بیرون خیره شد. خوشحال بود؛ از تهِ قلبش برای داشتن هیونجین کنارش، خوشحال بود‌.
با رسیدن به بیمارستان؛ فلیکس زودتر از هیونجین از ماشین بیرون اومد و اهمیتی به نگاه نگران هیونجین که تا ورودی بیمارستان دنبالش کرد نداد.
_هی فلیکس صبر کن منم بیام!
هیونجین با صدای نسبتا بلندی گفت و وقتی به پسر نزدیک شد، دستش رو کشید و فلیکس رو سمت خودش کشید‌.
_هیچ معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟
هیونجین با صدای نسبتا بلندی گفت و فلیکس؛ ناخودآگاه از احساسِ عصبانیت پسر بزرگ‌تر ترسید.
_به تو هیچ ربطی-
_به من مربوطه؛ وقتی بی‌دلیل و انقدر مسخره باهام بدرفتاری می‌کنی و حتی بهم دلیلش رو هم نمی‌گی پس به من مربوطه بدونم چرا اینطوری می‌کنی! بهم مربوطه و یا رفتارت رو درست می‌کنی، یا بهم می‌گی چی شده.
هیونجین نسبتا فریاد زد و با اخمی که بین ابروهاش نقش بسته بود، به پسر خیره شد و نفس‌های تند و عمیقی کشید.
_باشه، ببخشید. فقط تمومش کن...
فلیکس نالید و بخاطر فشار دست هیونجین دور بازوش، آخِ آرومی گفت و صورتش رو جمع کرد. هیونجین با صدای فلیکس به خودش اومد و سریع دستش رو از بازوی پسر کشید‌.
_معذرت می‌خوام... بیا بریم داخل.
هیونجین گفت و فلیکس دنبال پسر بزرگ‌تر وارد ساختمون شد‌. با رسیدن به طبقه‌ی سوم، مینهو رو دیدن که از دور سمتشون می‌آد.
_با اون موهای نارنجی خیلی راحت می‌شه تشخیصش داد‌.
هیونجین آروم گفت و فلیکس ناخودآگاه لبخندی زد. مینهو اون رو یاد فرشته‌ها می‌انداخت.
_سلام پسرا، حالتون چطوره؟
مینهو با هیجان و لبخند بزرگی روی صورتش سمت هیونجین و فلیکس دوید و باعث بزرگ‌تر شدن لبخند روی لب‌های فلیکس شد.
_سلام هیونگ. حال کریستوفر چطوره؟
مینهو و هیونجین با تعجب به فلیکس نگاه کردن.
_چیز عجیبی گفتم؟
فلیکس گفت و مینهو خنده‌ای کرد‌.
_اولین باره من رو هیونگ و اون رو "کریستوفر" صدا می‌کنی!
فلیکس لحظه‌ای به مینهو نگاه کرد و لبخندی زد. سرش رو پایین انداخت و همراه دو‌ پسر دیگه حرکت کرد‌.
_خب. نمی‌دونم چرا. شاید چون اولین کسی که امروز بین شما دوتا دیدم تو بودی؟
فلیکس گفت و باعث لبخند مینهو شد‌. هیونجین آروم درب اتاق کریس رو باز کرد و وارد اتاق شد. کریس با دیدن دو پسر همراه مینهو لبخندی زد.
_کریس؟
هیونجین اسم پسر رو آروم صدا زد و اخمی کرد.
_از لبخند مسخره‌ت معلومه اتفاق خوبی نیوفتاده.
هیونجین گفت و فلیکس و مینهو، با اضطراب به دو پسر خیره شدن.
_خبر بدی نیست... یعنی؛ خبر عجیبی‌ئه.
کریس گفت و فلیکس، نفسش رو با استرس بیرون داد.
_هیونگ... باید یه چیزی بهت بگم...
فلیکس گفت و کریستوفر، بهش خیره شد‌.
_چی‌شده؟
_جونگینی هیونگ... اون...
فلیکس گفت و سرش رو پایین انداخت. نمی‌تونست جمله‌ش رو کامل کنه. حالا که خاطراتش با پسر بزرگ‌تر به سرش هجوم آورده بودن، نمی‌تونست انجامش بده.
_اون مرده.
هیونجین جمله‌ی پسر کوچیک‌تر رو کامل کرد و سمت فلیکس رفت. دستش رو توی دست خودش گرفت و محکم فشرد، می‌خواست حتی اگر یک‌ذره هم شده، حال فلیکس رو خوب کنه.
_من... واقعا متاسفم...
مینهو زمزمه کرد و بازوی فلیکس رو فشار داد. نمی‌دونست چی بگه. هر سه پسر می‌دونستن جونگین یکی از مهم ترین دارایی های فلیکس بود‌.
_فلیکس...
کریس زمزمه کرد و دستش رو مشت کرد. سرش رو پایین انداخت و لبش رو گاز گرفت.
_سایمون... یک‌ماه دیگه توی یه سمینار شرکت می‌کنه. آدرس و نقشه‌ی ساختمونش رو گیر آوردم.
کریس گفت و هیونجین، فلیکس، و مینهو با تعجب بهش خیره شدن.
_به خودتون می‌سپرمش. انتقام زندگی ما، آرزوهای خودتون، و خانواده‌ی یانگ رو بگیرید. به شما می‌سپارمش.

PhobiaWhere stories live. Discover now