با شنیدن هرکلمه از حرفای جونگین، که حقیقت رو بیشتر بهش یادآوری میکردن، بیشتر از خودش متنفر میشد.
حرفای جونگین فقط چند تا جمله تشکیل شده از کلمات نبودن که جونگین، برای از دست ندادن فلیکس مثل یه پازل کنار هم بچینهشون و عاجزانه با بیانشون از فلیکس درخواستِ موندن کنه. حرفای جونگین حقیقت بود، حقیقتی که فلیکس تمام این روز ها از شنیدنش فرار میکرد. انگار بیان اون حقیقت مثل یه سایه پشت سرش میومد و فلیکس با فرار از جونگین سعی در گمراه کردن راه اون سایه داشت.
جونگین راست میگفت؛ فلیکس دیگه خودش نبود. احساس میکرد از همون روزی که تصمیم به گرفتن این انتقام گرفته، فلیکسِ هجده سالهی منطقی و واقعی رو دو دستی تقدیم شیطان کرده. احساس میکرد خودشو فروخته، تا شانسشو برای امتحان کردن این انتقام به دست بیاره.
گاهی وقتا با خودش فکر میکرد نکنه این همون چیزیه که پدرش میخواد؟ نکنه این انتقام، مثل یه بومرگ جهنمی سمت خودش برگرده؟!
اما الان، وقت این حرف ها نبود. الان که جونگین مقابلش زمین خورده بود و شونه های لرزونش خبر از اشک ریختنش میدادن، وقت این حرف ها نبود. فلیکس الان باید جلو میرفت. اگه فلیکس واقعا اون پسر قوی ای بود که جونگین همیشه میگفت، اگه واقعا کسی بود که جونگینو به هر عنوانی دوست داشت، نباید با پیش قدم شدن و کنار جونگین بودن اینو بهش ثابت میکرد؟ از روزی که تصمیم گرفت اون انتقام لعنتی رو بگیره، همیشه این جونگین بود که پیش قدم میشد.
جونگین از همون روز اول شروع به از دست دادن همه چیز کرد.
از همون روز اول آگاهانه بازیچه انتقام فلیکس شد
و فلیکس الان باید هرطوری شده، جبرانش میکرد.
حتی اگر هیچوقت کافی نمیبود؛
جلو رفت. بعد از تمام این روز ها، جلو رفت و با چشمایی که حالا خیس از اشک شده بودن به جونگین خیره شد. اونپسر، فلیکس میدونست هیچوقت نمیتونه برای اون پسر کافی باشه.
+هی چاقالو، تا خونه مسابقه بدیم؟
جونگین با شنیدن لقب دوران بچگیش از فلیکس، خنده دلنشینی کرد و از جاش بلند شد. درحالی که با پشت دستش چشمای خیسشو پاک میکرد، ضربه آرومی به نوک دماغ فلیکس زد.
-به اندازه کافی دویدی، زانوتم زخمی شده. فعلا بذار این چاقالو افتخار بردنت به خونه رو داشته باشه!
بعد، با تعظیم خنده داری که به فلیکس کرد باعث خندهی پسر آسیب دیده و بهم ریخته شد.
فلیکس با لگد آرومی که به زانوی جونگین زد، تکخنده ای کرد و با لحن دوران بچگیش گفت؛
+یا، پررو نشو دیگه! مثل آدم رفتار کن بیا بریم خونه بخوابیم. خستمه!
جونگین با شنیدن لحن فلیکس دوازده ساله، خندید و قد راست کرد. به فلیکس خیره شد که حالا بی توجه به لبخندِ از روی افتخار جونگین به سمت خونه حرکت میکرد. دنبالش راه افتاد و درد پاهاشو نادیده گرفت. اون بخاطر فلیکس این راه رو دویده بود پس با دردی که این راه بهش داده بود مشکلی نداشت.
وقتی به خونه رسیدن؛ فلیکس دیگه لبخند نمیزد. دیگه با جونگین شوخی نمیکرد و هر از گاهی به شونهاش ضربه نمیزد. وقتی به خونه رسیدن؛ جونگین تونست برق اشک توی چشمای فلیکس و لرزیدن چونهش رو ببینه. جونگین ناخودآگاه فلیکسو به آغوش کشید و درحالی که به آسمون خیره شده بود، پسر درحال لرزیدنو محکم بغل کرد و با حرفاش سعی کرد آرومش کنه.
-هیش، گریه نکن فلیکس. مادرم خونه نیست؛ خالم دیروز اومد دنبالش و برای بهتر کردن حالش بردش گانگنام، خونهی خودش. نگران نباش باشه؟ بلایی سرش نمیاد، توعم میتونی تا وقتی مامانم خوب میشه و برمیگرده یکم بهتر شی و به اینجا دوباره عادت کنی. اما یادت نره هرچی هم که شد، اینجا همیشه خونهی توعه، اینجا همیشه خونه ماست باشه؟ هیچوقت بخاطر این اتفاق خودتو از احساس تعلق داشتن به این خونه دریغ نکن. هرچی هم بشه، تو پسر کوچولوی قوی این خونه و خانواده ای. میخوام بدونی پدرم الان داره از اون بالا نگاهت میکنه و بهت افتخار میکنه، باشه؟
فلیکس سرشو بالا آورد و با چشمایی که بیشتر به یه بچه گربه شباهت داشت تا یه پسر هیجده ساله به جونگین نگاه کرد، دستشو از زیر دستای جونگین آزاد کرد و اینبار، فلیکس بود که پسر بزرگتر رو به آغوش میکشید. با ایستادن روی نوک پنجه هاش، تفاوت قدیشونو کم کرد و لب های خیسشو روی لب های همیشه گرم جونگین قرار داد. فلیکس هنوز مطمئن نبود چه احساسی به جونگین داره، فقط از یه چیز مطمئن بود. اون پسر... تنها دارایی فلیکس بود؛ تنها چیزی که فلیکس از از دست دادنش میترسید و برای نگه داشتنش جونشم میداد، اون تنها آدم زندگی فلیکس بود و فلیکس نمیخواست از دستش بده، نمیخواست جونگین مثل مادرش و آقای یانگ تو یه چشم بهم زدن بخاطر وجودش از بین بره. میخواست یک بار هم که شده تلاش کنه، برای حفظ آخرین و تنها فرد زندگیش، میخواست تلاش کنه.
خیسی و طعم شور اشک بوسهشون رو عمیق تر میکرد، جونگین با احساس هر قطره اشک بی پناهی که از چشمای پسر مظلوم رو به روش جاری میشد، عمیق تر میبوسیدش. انقدر عمیق که حتی دو پسر آسیب دیده و خسته متوجه نشدند چند دقیقهست درحال بوسیدن همدیگهاند. تا جایی که بخاطر سوزش ریههاشون، با نارضایتی از هم جدا شدن. جونگین به چشمای خمار و نیمه خیس فلیکس خیره شد و آروم گونه هاش رو نوازش کرد. بوسه ای روی مژه های بلند و خیس پسر کاشت و با گرفتن دستش، اونو به داخل خونه هدایت کرد.
.
.
.
-قهوه میخوری؟
جونگین رو به فلیکس با آرامش و صورت خندون گفت و فلیکس لحظهای به این فکر کرد که اون پسر چقدر میتونه زیبا و بوسیدنی باشه؟
با لبخند و جملهی کوتاهی جواب جونگین رو داد.
+اره.. میخورم.
و بعد، جونگین مقصد رو به آشپزخونه ترک میکرد و این فلیکس بود که دوباره با خاطرات، افکار، و عذاب وجدان کلافه کنندهاش تنها میشد.
رفتار جونگین بهش آرامش میداد، اما چرا نمیتونست اون عذاب وجدان لعنتی ای که مثل بختک وجودشو به اسارت درآورده بود از بین ببره؟ چه بلایی سر پسر منطقی و نسبتا بی احساس قدیمی اومده بود؟ فلیکس میترسید، میترسید احساساتی که سالها قبل دفن کرده دوباره سر از خاک بیرون بیارن و درون وجودش رخنه کنن.
میترسید، میترسید دوباره احساس کنه یه آدم عادیه که لیاقت و توان خوشبخت شدن رو داره. اما با غیبت طولانی مدت جونگین رشته تمام افکار و نگرانیهاش درهم تنید و با نگرانی تمام سمت آشپزخونه حرکت کرد.
+جونگینا، چیزی شده؟
جونگین که تا اون لحظه بیحرکت مقابل دستگاه قهوه ساز ایستاده بود و به گوشی توی دستش خیره شده بود، با شنیدن صدای فلیکس سرشو برگردوند و فلیکس به وضوح تونست قطرات عرق روی پیشونی جونگینو ببینه.
اتفاق خوبی درحال رخ دادن نبود و این تنها چیزی بود که فلیکس هجده سال اون لحظه ازش مطمئن بود.
با نگرانی قدمی نزدیک تر رفت و دستشو روی شونه جونگین قرار داد؛ با صدایی که شک و تردید خالص رو به همراه داشت، سعی کرد از جونگین سوالی که نمیخواست جوابشو بدونه بپرسه.
+جونگینا.. چیزی شده؟
جونگین سمت فلیکس برگشت و ناگهان در آغوش گرفتش، نمیتونست حرف بزنه. اون لحظه تنها به یک چیز فکر میکرد.
"اون انتقام کوفتی دوباره داشت شروع میشد؟"
فلیکس، اون لحظه، صورت متفاوتی از جونگین دید. صورتی که هیچوقت قبلا از جونگین ندیده بود و حالا ترسیده بود. ترسیده از جملاتی که جونگین میخواست کنار گوشش نجوا کنه.
-فلیکس، یه قولی بهم بده. هرچی هم که شد، این انتقام به هرجا هم که کشیده شد، قول بده همیشه کنارم بمونی.
فلیکس با ترس و بغض، درحالی که لرزش جسم نحیفش تیری به قلب جونگین بود، ازش فاصله گرفت. تو چشمای کشیده و حالا بیاحساس جونگین خیره شد و عاجزانه ازش درخواست کرد اتفاقی که افتاده رو بهش بگه. این وقتکشی جونگین داشت ذره ذره نابودش میکرد.
+جونگینا... دارم دیوونه میشم.. خواهش میکنم فقط بگو چه اتفاقی افتاده، بگو اینبار چطور میخوان بهمون ثابت کنن هیچوقت قرار نیست دوتا پسر جوون عادی و خوشبخت باشیم؟
جونگین، حالا برای پنهان کردن قطرات بیرحم اشک که روی گونه هاش فرود میاومدن از فلیکس فاصله گرفت و با پایین انداختن سرش و تکیه دادن دستاش به اپن مقابلش، با صدای نامطمئن و نسبتا عصبیای حرفشو بیان کرد.
-هوانگ هیونجین، از پدرش جدا زندگی میکنه. آدرس خونهاش رو... پیدا کردم..
.
.
سلام به قشنگ ترین ریدرهای دنیا:( امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید و ووت یادتون نره!
امشب، فردا، یا بهتر بگم؛ یکی از روزهای این هفته قراره فیکشن پرتنسر هم آپ بشه و به شخصه براش خیلی ذوق دارم! امیدوارم شماهم بخونیدش و مثل من دوستش داشته باشید.
![](https://img.wattpad.com/cover/303123225-288-k667179.jpg)
YOU ARE READING
Phobia
Actionبا دیدن جسم غرق در خون پسر، فریاد بلندی کشید و زانو زد. هیونجین با شنیدن صدای شلیک، خودش رو از دست نگهبان ها آزاد کرد و به سرعت سمت طبقه بالا دوید. مهم نبود بعد از این چی بشه، نمیخواست چیزی که وقتی به اون طبقه نفرین شده میرسه میبینه جسد فلیکسش ب...