_سلام پسرا، حالتون چطوره؟
مینهو با هیجان و لبخند بزرگی روی صورتش سمت هیونجین و فلیکس دوید و باعث بزرگتر شدن لبخند روی لبهای فلیکس شد.
_سلام هیونگ. حال کریستوفر چطوره؟
مینهو و هیونجین با تعجب به فلیکس نگاه کردن.
_چیز عجیبی گفتم؟
فلیکس گفت و مینهو خندهای کرد.
_اولین باره من رو هیونگ و اون رو "کریستوفر" صدا میکنی!
فلیکس لحظهای به مینهو نگاه کرد و لبخندی زد. سرش رو پایین انداخت و همراه دو پسر دیگه حرکت کرد.
_خب. نمیدونم چرا. شاید چون اولین کسی که امروز بین شما دوتا دیدم تو بودی؟
فلیکس گفت و باعث لبخند مینهو شد. هیونجین آروم درب اتاق کریس رو باز کرد و وارد اتاق شد. کریس با دیدن دو پسر همراه مینهو لبخندی زد.
_کریس؟
هیونجین اسم پسر رو آروم صدا زد و اخمی کرد.
_از لبخند مسخرهت معلومه اتفاق خوبی نیوفتاده.
هیونجین گفت و فلیکس و مینهو، با اضطراب به دو پسر خیره شدن.
_خبر بدی نیست... یعنی؛ خبر عجیبیئه.
کریس گفت و فلیکس، نفسش رو با استرس بیرون داد.
_هیونگ... باید یه چیزی بهت بگم...
فلیکس گفت و کریستوفر، بهش خیره شد.
_چیشده؟
_جونگینی هیونگ... اون...
فلیکس گفت و سرش رو پایین انداخت. نمیتونست جملهش رو کامل کنه. حالا که خاطراتش با پسر بزرگتر به سرش هجوم آورده بودن، نمیتونست انجامش بده.
_اون مرده.
هیونجین جملهی پسر کوچیکتر رو کامل کرد و سمت فلیکس رفت. دستش رو توی دست خودش گرفت و محکم فشرد، میخواست حتی اگر یکذره هم شده، حال فلیکس رو خوب کنه.
_من... واقعا متاسفم...
مینهو زمزمه کرد و بازوی فلیکس رو فشار داد. نمیدونست چی بگه. هر سه پسر میدونستن جونگین یکی از مهم ترین دارایی های فلیکس بود.
_فلیکس...
کریس زمزمه کرد و دستش رو مشت کرد. سرش رو پایین انداخت و لبش رو گاز گرفت.
_سایمون... یکماه دیگه توی یه سمینار شرکت میکنه. آدرس و نقشهی ساختمونش رو گیر آوردم.
کریس گفت و هیونجین، فلیکس، و مینهو با تعجب بهش خیره شدن.
_به خودتون میسپرمش. انتقام زندگی ما، آرزوهای خودتون، و خانوادهی یانگ رو بگیرید. به شما میسپارمش..
.
.بیست و دوم جولایِ سال دوهزار و بیست؛ سئول.
_اینجا خیلی سرده هیونجین... اما نمیدونم اینجا سرده یا قلب من. واقعا نمیدونم!
فلیکس گفت و هیونجین، نگاه نگرانی به پسر کوچیکتر انداخت و آروم زمزمه کرد:
_میدونی که هرچی بشه... کنارتم نه؟
هیونجین گفت و فلیکس، لبخندی زد و سرش رو تکون داد. دست پسر بزرگتر رو با دست کوچیک و سردش فشرد و تکیهش رو به دیوار داد.
_جالبه... مگه نه؟
زمزمه کرد و هیونجین با نگاه گیج و مبهوتی نگاهش کرد.
_چی جالبه؟
_وقتی برای اولین بار توی خونهت همدیگه رو ملاقات کردیم، بارون میاومد و ازت متنفر بودم... وقتی برای اولین بار بهت گفتم دوستت دارم و گذاشتم اشکهای بیپناهت روی شونهم فرود بیان، بازهم بارون میاومد. و الان که یک بار برای همیشه، همهچیز قراره تموم بشه... باز هم بارون میآد.
فلیکس گفت و هیونجین؛ لحظهای نگاهش کرد و بعد خندید. سرش رو به دیوار تکیه داد و دست پسر کوچیکتر رو فشرد.
_میخوام حالا که به قول خودت همه چیز با بارون شروع شد، همینطور هم تموم بشه. میخوام همه چیز درحالی که زیر بارون، خوشحالیم و همدیگه رو توی آغوش گرفتیم تموم بشه. داستان زندگی یه تراژدی بزرگه؛ اما... میخوام جایی از این تراژدی، اونقدر خوشحال باشیم که داستانمون با واژهی "پایان غمانگیز" برچسب نخوره. میخوام طی این تراژدی، اونقدر ببوسمت و در آغوشت بگیرم که فراموش کنیم آخر همه چیز مرگه.
فلیکس لبخندی زد و سرش رو روی شونهی پسر بزرگتر گذاشت. خسته بود؛ از اینکه تمام زندگیش سیاه گذشته بود، از اینکه حالا داشت انتقامش رو میگرفت ولی حتی برای این هم خسته بود، دیوونه شده بود. دلش آرامش میخواست... برای خودش، کریستوفر، مینهو، و خانوادهی یانگ. آرامش میخواست، همین.
هیونجین، با شنیدن صدای کریستوفر از پشت ایرپاد کوچیک و سفید رنگش، آروم از جاش بلند شد و فلیکس هم با کنجکاوی کنار پسر ایستاد.
_طبق چیزی که فهمیدم؛ یکساعت دیگه سایمون میرسه. سمینار یکساعت و نیم دیگه شروع میشه.
_این یعنی برای تموم کردن کارش سی دقیقه زمان طلایی داریم. درسته؟
_درسته.
هیونجین "باشه" ای گفت و سمت فلیکس چرخید. مصمم به چشمهای مشکی رنگ و زیبای پسر خیره شد و دست سرد پسرک رو توی دستش فشرد.
_قسم میخورم امروز همه چیز تموم شه. قسم میخورم امروز، روزی بشه که بخاطرش تمام این عذابها رو تحمل کردیم. باشه؟
فلیکس نگاهی به چشمهای پسر بزرگتر انداخت و سرش رو پایین انداخت.
_باشه...
_خوبه.
هیونجین گفت و آروم، از درب پشتی وارد سالن شد. به اطراف نگاهی انداخت. مینهو، از قبل تمام دوربینهای توی اتاق رو از کار انداخته بود.
گوشهای مخفی شد و صدای فلیکس رو از پشت ایرپاد شنید.
_هیونجین؟
_همه چیز تحت کنترله. به محض اینکه سایمون وارد شه، از پشت یه تیر تو مغزش خالی میکنم و بوم! همهچیز تموم میشه.
_هیونجین...
_نمیخواد نگران باشی فلیکس.
با شنیدن صدای پای کسی نزدیک خودش، سرش رو بالا آورد و نفهمید چیشد، اما سایمون رو دید که مقابلش ایستاده بود.
_آیگو؛ نقشهی زیباتون رو خراب کردم؟
نگاه مبهمی به مرد انداخت. سایمون جلوتر اومد و هیونجین حالا هیچ راه فراری نداشت.
_گیرت انداختم.
سایمون با طعنه؛ زمزمه کرد و یقهی سویشرت مشکی رنگ هیونجین رو گرفت و پسر رو جلو کشید.
_لعنت بهت!
هیونجین مشتی توی صورت مرد زد و اسلحهش رو سمتش گرفت. سایمون، به راحتی و با یه حرکت اسلحه رو از دست پسر انداخت. اون مرد یه هیولا بود؛ یه هیولای واقعی...
حالا، بدون هیچ اسلحهای مقابل قاتل مهم ترین افراد زندگیش و اطرافیانشون قرار داشت.
_قسم میخورم حتی اگر زندگیم رو از دست بدم و همینجا، یه بار برای همیشه بمیرم، بازم مرگت رو از دست نمیدم.
هیونجین؛ گفت و با مرد درگیر شد. همه چیز به ضررش پیش میرفت و حالا، حتی نمیدونست کریس، مینهو، و فلیکس توی چه شرایطی هستن. فقط میخواست همه چیز رو زودتر تموم کنه.

YOU ARE READING
Phobia
Actionبا دیدن جسم غرق در خون پسر، فریاد بلندی کشید و زانو زد. هیونجین با شنیدن صدای شلیک، خودش رو از دست نگهبان ها آزاد کرد و به سرعت سمت طبقه بالا دوید. مهم نبود بعد از این چی بشه، نمیخواست چیزی که وقتی به اون طبقه نفرین شده میرسه میبینه جسد فلیکسش ب...