_هنوز خیلی چیزها هست که باید دربارهشون باهات حرف بزنم یانگ جونگین. خیلی چیزها هست که نفهمیدم کِی از گفتنشون بهت دست برداشتم، خیلی چیزها هست که لابهلای بوسههای ناگهانی و بیپروامون گم کردم. "خیلی چیزها." تمام این خیلی چیزها باعث شدن روز به روز ازت دور تر و دور تر بشم. من دوستت دارم، اما نه جوری که تو دوستم داری. پس عاجزانه ازت تقلا میکنم بذاری کلماتی که لابهلای خیالاتم گم کردهم رو پیدا کنم. ازت خواهش میکنم.
اینبار، پسر بزرگتر برخلاف همیشه لبخند نزد. از زمان خواستن فلیکس امیدوار نشد و بدتر از تمام اینها، نگاهش رو از پسر کوچیکتر گرفت. فلیکس، صدای خرد شدن قلبش رو شنید و میدونست این شروع بزرگترین مشکل زندگیشه.
_فلیکس، مشکلی با رفتارت ندارم. فقط ازت خواهش میکنم بیشتر از این احمق فرضم نکن، فقط بهم بگو دوستم نداری. همین! مهم نیست چندبار این حقیقت بهم ثابت شه، آخرش من اونیام که راه قلبش رو برات باز میذاره. پس فقط بهم بگو عاشقم نیستی تا تمومش کنم، همین.
_عاشقت نیستم یانگ جونگین.
فلیکس، با لحن سرد و همیشگیش گفت. گفت اما خیلی زود، چون میدونست اگر ثانیهای بهش فکر کنه، نمیتونه انجامش بده. میدونست اگر بخواد برای گفتن جملهش تصمیمی بگیره، تصمیم درستی نمیشه و باز، جونگین میمونه و قلبِ بازیچهش. ممکن بود جونگین ازش متنفر بشه، ممکن بود از نقشه کنار بکشه، حتی ممکن بود بازیش شروع نشده تموم بشه. اما دیگه براش مهم نبود، نباید جونگین رو بیشتر از این بازی میداد.
برخلاف تصور پسر کوچیکتر، جونگین اخم نکرد. بغض نکرد. انتظارش رو داشت، و فلیکس این رو از لبخند و نگاهش فهمید.
_ممنونم که گذاشتی این حقیقت رو از زبون خودت بشنوم؛ لی یونگبوک.
فلیکس، با شنیدن کلمات آخر جملهی جونگین بهت زده شد. این چه اسمی بود؟ یونگ بوک؟ تا به حال این اسم رو نشنیده بود. با اخم روی صورتش به جونگین نگاه کرد و لب تر کرد تا سوالی بپرسه اما جونگین، بیمکث جواب سوال نپرسیدهی پسر رو داد.
_آره، عجیبه، لی یونگ بوک. "یونگ بوک"، اسم قشنگیه نه؟
فلیکس از جاش بلند شد و سمت پسر که هنوز روی پلهها ایستاده بود رفت.
_یونگ بوک.. یونگ... بوک. تمام این مدت اسم من، این بود؟ پس.. پس چرا بهم نگفتی؟
جونگین خندید و سرش رو پایین انداخت. انگشتهاش رو از نرده چوبی برداشت و روی گونهی پسری که میدونست هیچوقت قرار نیست متعلق به خودش باشه، گذاشت.
_انقدر برات غریبهام؟ که حتی منو نمیشناسی؟ این احساس... که اگر همین الان هیونجین بیاد توی این خراب شده و بهت بگه جونگین قاتل مادرته، باور میکنی... این احساس خیلی درد داره فلیکس، خیلی.
_اونو وارد ماجرا نکن و قضیه رو پیچیده نکن. من فقط میخوام بدونم چرا تا الان نمیدونستم اسم واقعیم چیه، درحالی که تو میدونستی.
فلیکس گفت و با دستش، دست سرد پسر بزرگتر رو از گونهش فاصله داد.
_رایحهی اژدها... میدونی، اگر اون مرد یه تصمیم درست دربارهت گرفته باشه، اسمته. اسمی که بیشتر از هرچیزی بهت نزدیکه. مشتاقم بدونم مادرت چرا اسمت رو-
جمله جونگین با اسیر شدن شونههاش توی دستهای کوچیک و لرزون پسر نیمه تموم موند. با تعجب به چشمهای پسر که مردمکهاش میلرزید نگاه کرد. فلیکس درحالی که از همیشه گیج تر شده بود، گفت:
_جونگین، جونگینا، ازت خواهش میکنم... فقط بهم بگو اسم واقعی من رو از کجا فهمیدی، همین.
_مدت زیادی نیست که میدونم. اما خب، وقتی داشتم سرگردون دنبال هویت گذشتهت میگشتم تا باهاش حیرت زدهت کنم و بهت ثابت کنم به یه دردی میخورم و لیاقتت رو دارم... درگیر مسائل "هوانگ هیونجین" و اون دوست عجیبت کریس بودی. و خب، حالا این مسئله انقدری برام بیاهمیت شده که یادم رفت بهت بگم. اما حالا میدونی، اسم واقعی تو لی یونگ بوکه. اسمی که پدرت روت گذاشته، مگه همین مهم نیست؟ من رو کنار بذار، میدونم که میتونی چون سالها همینکار رو کردی.
جونگین گفت و بدنش رو از حصار دستهای پسر متعجب آزاد کرد و با تنهی ریزی که به پسر زد، از کنارش رد شد و به طبقه بالا رفت. تمام چیزی که فلیکس میدید؛ یه پسرِ بیاحساس، غریبه، و جدید بود. و تمام چیزی که بود؛ یه پسر شکسته، خسته، و متحیر بود.
_جونگین، تو عوض شدی.
فلیکس فریاد زد تا توجه پسرِ بالای پلهها رو به خودش جلب کنه.
_پدرم همیشه میگفت وقتی به مرحلهای میرسی که دیگران دیگه نمیتونن ازت سوءاستفاده کنن، بهت میگن عوض شدی. متاسفانه یا خوشبختانه، حالا دارم درکش میکنم.
جونگین گفت؛ درحالی که هنوز هم پشتش به پسر بود. نمیخواست فلیکس لرزش بدنش رو ببینه، نمیخواست دستهای یخ زدهش رو لمس کنه. نمیخواست به چشمهای پر نیازش خیره شه. نمیخواست قلبش دوباره بلرزه.
_تو هنوزم عاشق منی یانگ جونگین، چرا انکارش میکنی؟
فلیکس گفت و سرش رو به طرفین تکون داد. علت رفتار عجیب جونگین و سرد شدن ناگهانیش رو درک نمیکرد.
_برات مهمه؟ انکارش کنم یا نه، تو که قرار نیست واسه من بشی! ازم چه انتظاری داری؟ میخوای این پلهها رو طی کنم و بهت برسم؟ دوباره ببوسمت؟ انگشتهای سرد و ناچارم رو با لمسِ ستارههای روی گونهت گرم کنم؟ ازم انتظار داری چیکار کنم اژدها کوچولو؟ اون هم وقتی قلبت روزی به روی کس دیگه ای بازمیشه. و اون "کس" میتونه هرکی باشه، بجز من.
جونگین گفت و بغضش حین بیان کلمات آخر دووم نیاورد. شکست، بغض پسر، قلب اژدهاش، قولهای کوچک و سبزِ بینشون، همه شکستند و همه چیز آبی شد. روحِ جونگین، مکالمهشون، حقیقت. همه چیز رنگش رو به آبیِ خالص باخت و رنگ سبز از بینشون رفت. رفت، صمیمیت دو پسر، خاطرات شیرین، بوسههای زیر بارون، تپه اینچون، همه رفتند. رفتند و اشک پسر کوچیکتر سرازیر شد.
_توی لعنتی قرار بود بازی داده شی. من قرار بود آدم بده باشم. ولی آدم بدا نمیشکنن جونگین، آدم بدا ترک نمیشن، خواستم بازیت بدم ولی بازی خوردم. چرا؟ من حتی نمیتونم یه آدم بد و خودخواه باشم؟ چرا...
پسر گفت و به جای خالی جونگین خیره شد. پسر خیلی وقت بود همه چیز رو پشت سر گذاشته بود و رفته بود، حالا نوبت فلیکس بود که از جونگین بگذره.
_خودت اینو خواستی یانگ جونگین؛ خودت خواستی فقط بخشی از خاطراتم بمونی.
فلیکس گفت و با پشت دست، اشکهاش رو پاک کرد. با یادآوری خواستهی هیونجین گوشی رو از جیبش بیرون آورد و به پسر زنگ زد، بعد از دو بوق کوتاه، پسر از خدا خواسته گوشی رو برداشت.
_بالاخره زنگ زدی. خوشحالم که همیشه مجبور نیستم انتظار تو و دوست پسر احمقت رو بکشم، آدم رو دیوونه میکنید.
_دیگه هیچوقت یانگ جونگین رو دوست پسر من خطاب نکن. باعث میشی بخوام تمام محتویات معدهم رو بالا بیارم!
فلیکس گفت و هیونجین نفهمید به چه دلیلی، اما لبخند بزرگ و پیروزمندانه ای روی صورتش نقش بست. دقایقی بعد، خدا رو بابت اونجا نبودن فلیکس شکر کرد. اون لبخند خودش هم میترسوند، از احساساتِ همیشه مسخره میترسید.
_اوه، باشه کوچولو، چرا عصبی میشی؟ خودمم دل خوشی ندارم اون احمق این وسط باشه. به هرحال پرحرفی بسه، امروز، هرجایی که اون گرگ پیر خواست باید همدیگه رو ببینیم. باید ببینمش، حالا که برگشته نمیتونه به نادیده گرفتنم ادامه بده!
هیونجین گفت و فلیکس بدش نمیومد برای چند ساعت از خونهای که جونگین حالا براش جهنم کرده بود دور بشه. انجام دادن کارا بدون کمک جونگین شروع خوبی بود، اینطوری راحت تر از نقشه کنارش میزد.
_مشکلی نیست، الان باهاش تماس میگیرم. برای همین امروز؟
_برای همین امروز.
.
.
.
_کریس...
حالا، یک ساعت از آخرین تماسش با فلیکس که در مورد مکانِ ملاقاتشون بود میگذشت. فلیکس، احساس عجیبی داشت. اشک توی چشمهای هیونجین و کریس حلقه زده بود، هردو سعی داشتن قدمی به سمت همدیگه بردارن و بعد از سالها هم رو در آغوش بگیرن. اما احساسات کریس و هیونجین فرق داشت... هیونجین از همیشه مرموز تر بود.
_نمیخوای.. بعد از این همه سال... دونگسنگت رو بغل کنی؟
هیونجین با صدایی که میلرزید گفت و فلیکس برای لحظهای ملتمس به کریس نگاه کرد. حس بدی داشت، و این یعنی اتفاق خوبی نمیافتاد.
_هی... هیونجین..
با شنیدن صدای نالهی ضعیف کریس، نگاهش رو به هیونجین داد و با دیدن پوزخند روی صورتش و خونی که از دستهاش میچکید، جلوی دهانش رو گرفت و شروع به اشک ریختن و لرزیدن کرد. حالا میفهمید، اون پسر زخم خورده تر و دیوونه تر از چیزی بود که انتظار داشت.
_تو چه غلطی کردی روانی؟! کریس... کریس هیونگ خوبی؟
فلیکس با صدای بلند گفت و سمت کریس دوید. هیونجین با خونسردی تمام، دستمال مشکی و پارچهای رو از جیبش خارج کرد و دست و چاقو رو با دستمال تمیز کرد.
_این خنجر، اسم خودش روشه. پدرم برای تولدش براش خریدش، یک روز قبل اینکه بی دلیل و ناگهانی محو بشه و بعد ها خبر دوست پسر عزیزش به گوشم برسه، به من هدیهش کرد. نگهش داشتم تا یه روز با خنجر خودش بزنمش، دقیقا مثل حسی که بعد رفتنش داشتم.
فلیکس نگاهی به هیونجین کرد و آب دهانش رو قورت داد. عجیب بود اگر اون لحظه نگران آینده پسر میبود تا حال کریس؟
_باید... باید برسونیمش بیمارستان.
فلیکس گفت و به کریس که خون زیادی از دست داده بود اشاره کرد. هیونجین با خونسردی شونه بالا انداخت و چاقو و دستمال رو توی جیبش برگردوند.
_حله، بپر بالا. میتونی بخوابونیش رو صندلی پشتی.
هیونجین گفت و زودتر از دو پسر سوار ماشین شد، فلیکس قبل از بلند کردن کریس نگاهی بهش انداخت.
_هیونگ خوب میشی، بهت قول میدم.
کریس نگاه بیجونی به پسر کرد و لبخندی زد.
_میدونم، اون پسر... به... به جای خوبی ضربه زده.
کریس گفت و فلیکس، تا حدودی متوجهی منظورش شد. اما وقت بیشتری رو از دست نداد و با احتیاط پسر رو بلند کرد و روی صندلی پشتی خوابوند.
_به نفعته با برنامه ریزی و همونطوری که خودش میگه انجامش داده باشی، من نمیخوام هیونگمو از دست بدم.
هیونجین متعجب، به فلیکس که کنارش روی صندلی نشسته بود نگاه کرد و ابرو بالا انداخت. همراه تکخنده ای گفت:
_پس هنوزم منو میشناسی کریس بنگ، ای بابا. دستم رو شد که!
گفت و از توی آینه نگاهی به کریس انداخت و گفت:
_نگران نباش فلیکس شی، منم نمیخوام این گرگ پیر به این راحتی از دستم خلاص شه. به هرحال هنوز با دوستپسر زیباش آشنام نکرده!
YOU ARE READING
Phobia
Actionبا دیدن جسم غرق در خون پسر، فریاد بلندی کشید و زانو زد. هیونجین با شنیدن صدای شلیک، خودش رو از دست نگهبان ها آزاد کرد و به سرعت سمت طبقه بالا دوید. مهم نبود بعد از این چی بشه، نمیخواست چیزی که وقتی به اون طبقه نفرین شده میرسه میبینه جسد فلیکسش ب...