Phobia Part 10

199 32 0
                                    

فلیکس، با شنیدن اسم پدرش از زبون کریس، برای لحظه‌ای تپیدن قلبش رو احساس نکرد. پدرش؛ اون عوضی به مادر هیونجین هم آسیب زده بود؟
_پ... پدرم؟
فلیکس ناباور گفت و کریس، حرفش رو ادامه داد.
_آره، پدرت. فلیکس، هیونجین یه اشتباه بوده. اشتباهی که وقتی مادرش متوجه وجودش شده، به اجبارِ آقای هوانگ باهاش ازدواج کرده تا کسی متوجه بچه نامشروع یکی از بزرگ‌ترین تاجر های سئول نشه. به محض تولد هیونجین، مادرش از آقای هوانگ جدا شد و هیونجین رو ترک کرد. و سایمون؛ اون زنِ تنها رو کشت و جوری جلوه داد که انگار یه خودکشی عادی بوده. هیونجین هیچوقت نفهمید اون زن دوستش داشت یا نه؛ فقط قسم خورد هرطور شده انتقامش رو از سایمون بگیره.
فلیکس احساس می‌کرد مغزش درحال منفجر شدنه. تا چند ساعت قبل هیونجین رو به چشم‌ پسرِ رقیبِ سایمون می‌دید و حالا، فهمیده بود اون پسر مثل خودش یه قربانیه. مادر اون‌ پسر،‌ خودش، و نفرت توی قلبش که این قدرت رو بهش می‌داد... همه چیزِ داستان اون‌دو نفر به هم گره خورده بود.
_پس... داری بهم می‌گی هیونجین اون کسی که به ما نشون می‌ده نیست؟ هیونجینی که هیچ غصه‌ای نداره، وارث یه خانواده قدرت منده، و از تمام این زندگی و سختی‌هاش فقط خوشی و پولداری رو تجربه کرده، فقط یه نقابه؟ یه نقاب برای مخفی کردن هیونجینِ زخم خورده‌ی واقعی؟
فلیکس گفت و لبخند محوِ کریس که مهر تاییدی روی حرفش بود، قلبش رو بیشتر از این به اضطراب وادار کرد. فلیکس هیچوقت به زندگی عجیبی که داشت عادت نمی‌کرد.
_اون سایمون عوضی... چطوریه که منشا همه بدبختیای آدمای توی زندگیم، چه فرعی و چه اصلی اونه؟ جونگین، هیونجین، خودم، و حتی تو! هرکسی که وارد زندگی‌م میشه یه زخم خورده از بازی سایمونه. می‌دونستم اون عوضی فقط یه سایه نیست. می‌دونستم اون انگل، ذره ذره وارد زندگی‌م شده و همه رو نیش زده. اما حالا، انگار باید جدی تر بگیرمش.
کریس، سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. به ساعتِ روی مچش نیم نگاهی انداخت و سمت پسر کوچیک‌تر چرخید.
_من دیگه باید برم، مینهو منتظرمه. گفتی هیونجین بعد از اینکه به من اشاره کردی از خونه‌تون زده بیرون نه؟
فلیکس سرش رو بالا پایین کرد و زیر لب "هوم" آرومی گفت. با یادآوری هیونجین که با عصبانیت از خونه زد بیرون دوباره متعجب شد. اون صحنه هیچوقت از یادش نمی‌رفت.
_خودت هم می‌دونی ملاقات و همکاری شما دو نفر به اینجا و اینطوری ختم نمی‌شه، دفعه بعدی که همدیگه رو دیدید، می‌خوام همه چیز رو بهش بگی. نمی‌دونم چطوری انجامش می‌دی اما من بهت ایمان دارم لی‌فلیکس.
_اما...
کریس گفت و بالافاصله سمت ماشینش رفت تا سمت خونه‌ی مینهو برونه و فلیکس رو با جمله ناتمومش تنها گذاشت. پسر کوچیک‌تر احساس می‌کرد سرش درحال منفجر شدنه! این حجم از اتفاقات عجیب، اونم توی یک روز، براش خیلی زیادی بود.
با صدای زنگ گوشیش از افکارش بیرون اومد و دستش رو توی جیب شلوارش برد. با بیرون آوردن گوشی و انداختن نگاهی به صفحه گوشی، تونست به وضوح اسم جونگین رو که روی صفحه تماس می‌درخشید ببینه.
_پسر؛ به کل تورو فراموش کرده بودم!
گفت و دستش رو محکم روی پیشونی‌اش کوبید. گوشی رو توی جیبش برگردوند و سمت ماشینش رفت.
_می‌تونی یکم دیگه صبر کنی تا برسم خونه، چون مطمئنم اگر گوشی رو بردارم قرار نیست قطعش کنم!
.
.
.
_پس داری می‌گی تمام این مدت با کریستوفر بنگ‌چان، کسی که طبق گفته‌ی خودت بزرگ‌ترین نقطه ضعف هوانگ هیونجینه در ارتباط بودی و من باید آخر از همه از این قضیه با خبر شم؟
جونگین ناباور رو به فلیکسی که حالا بعد از قطع کردن تماسش روی مبل، مقابلش نشسته بود گفت و تک‌خنده ای کرد.
_میدونی فلیکس؛ بعضی وقت‌ها باعث میشی فراموش کنم این کاریه که دوتایی شروعش کردیم.
جونگین گفت و اهمیتی به فلیکس که می‌خواست حرفش رو ادامه بده نداد‌.
احساس می‌کرد یه چیزی روی قلبش سنگینی می‌کنه، احساس اضافی بودن، احساس "آخرین نفر بودن" و بدتر از تمام این‌ها، دوست داشته نشدن.
نگاهش رو از پسر کوچیک‌تر گرفت و قدم تند کرد تا سریع تر از فضایی که داشت خفه‌ش می‌کرد فاصله بگیره. سمت پله ها رفت اما با شنیدن جمله‌ی بعدی فلیکس، ایستاد و نگاهش رو به پسر کوچیک‌تر داد.
_هنوز خیلی چیزها هست که باید درباره‌شون باهات حرف بزنم یانگ جونگین. خیلی چیزها هست که نفهمیدم کِی از گفتنشون بهت دست برداشتم، خیلی چیزها هست که لابه‌لای بوسه‌های ناگهانی و بی‌پروامون گم کردم. "خیلی چیزها." تمام این خیلی چیزها باعث شدن روز به روز ازت دور تر و دور تر بشم. من دوستت دارم، اما نه جوری که تو دوستم داری. پس عاجزانه ازت تقلا می‌کنم بذاری کلماتی که لابه‌لای خیالاتم گم کرده‌م رو پیدا کنم. ازت خواهش می‌کنم.
این‌بار، پسر بزرگ‌تر برخلاف همیشه لبخند نزد. از زمان خواستن فلیکس امیدوار نشد و بدتر از تمام این‌ها، نگاهش رو از پسر کوچیک‌تر گرفت. فلیکس، صدای خرد شدن قلبش رو شنید و می‌دونست این شروع بزرگ‌ترین مشکل زندگیشه.

PhobiaWhere stories live. Discover now