🐱مهمان ناخوانده🍭

925 192 33
                                    

با صدای زنگ در که به صورت متوالی زده میشد چشماش رو باز کرد و با صدای گرفته ای داد زد:
+چه خبرته! اومدممم...

زیر لب غر غر می کرد و همونطور که بازوش رو از زیر سر یونکی بیرون میکشید از اتاق خارج شد. با باز کردن در و دیدن جمعیت پشت در شوکه شد!

+یا مسیح...

مردی که قد بلندی داشت با لبخندی دندون نما که چال گونه اشو نمایان میکرد جلو اومد و هوسوک رو محکم در آغوش کشید.

~سلام زغال اخته.

در حالی که با خاطر فشرده شدن توی آغوش مرد، نمیتونست نفس بکشه به سختی دست و پا زد و سعی کرد خودش رو آزاد کنه... بالاخره وقتی با صورتی داشت کبود میشد و آخرین نفساشو میکشید، مرد رضایت داد و ولش کرد.

به محض رها شدن روی زمین زانو زد و با ولع اکسیژن رو به ریه هاش فرستاد. هنوز حالش سر جاش نیومده بود، که جسم سنگینی روی کمرش پرید.

=هی سنجاب همیشه قهوه ای! پسرم کجاست؟

+آخخخ برو کنار کمرم شکست!....

به سختی تونست اون بدن سنگین و از روی خودش کنار بزنه. ایستاد و نفس عمیقی کشید... دستش و روی چشماش کشید و وقتی دستش و پایین اورد برای لحظه ای نفسش بند اومد.

جونگکوک که از لحاظ سنی از یونگی کوچیک تر بود، از طبقه سوم کتابخونه ی محبوب هوسوک که گوشه نشیمن قرار داشت، آویزون شده بود و یکی یکی کتاب ها رو بیرون میکشید و بعد از نگاه کوتاهی به جلدشون به سمتی پرت میکرد.

میخواست به سمتش بره، که متوجه شد در اتاقی که حکم دفترش رو داشت بازه؛ پس با قدم های سریع خودش رو به اون اتاق رسوند. وارد اتاق که شد، چشماش به بیشترین حد خودشون باز شد.

پرونده های کاری ای که به خونه میورد تا انجام بده، حالا روی زمین ریخته شده بودن و حتی بعضیاشون پاره و بعضی دیگه خط خطی هایی که از نظر تهیونگ از نقاشی های پیکاسو بهتر بودن دیده میشد.

هوسوک با بیچارگی دستش و توی موهاش فرو برد و اونا رو کشید و با صدایی که از خشم دورگه شده بود، غرید:

+تهیونگ همین حالا از این اتاق گمشو بیرون!

تهیونگ که چهره عصبی هوسوک رو دید، لباش و به دندون کشید و بعد از گره زدن دستاش، ترجیح داد که بره بیرون. هوسوک هم بعد از رفتنش، با ناراحتی شروع کرد به جمع کردن برگه های روی زمین...

از طرفی دیگه؛ جین در اتاق رو باز کرد و به سمت تختی که پسر کوچولوش روی اون خواب رفته بود، حرکت کرد.
کنارش روی تخت نشست و دستش و روی گونه سفید پسرش کشید.
با حس بوی عطر آشنایی و کشیده شدن جسم نرمی روی صورتش، چشمای خوابالودش رو باز کرد.

با دیدن صورت پدرش خواب از سرش پرید به سرعت توی جاش نشست و پردش رو با جیغ صدا زد.

-پاپا...!

Catboy stories [Sope]Where stories live. Discover now