با حوصله میز صبحانه رو چید. وقتی کارش تموم شد عقب کشید و نگاهی کلی به میز انداخت.
شیر، آب پرتقال طبیعی، کره، عسل و مربا...
با رضایت سرش و تکون داد و از آشپزخونه خارج شد و به سمت اتاقشون رفت تا همسر خواب آلودش و بیدار کنه. به آرومی وارد اتاق شد و به سمت تخت رفت. با دیدن جسمی ظریف که میون ملحفه های سفید رنگ توی خودش جمع شده بود لبخندی زد.
یکی از پاهاش و روی تخت گذاشت و روی یونگی خم شد... سرش و کنار گوشش برد و با صدای ملایمی گفت:
-یونی؟ عزیزم بیدارشو.
یونگی تكون آرومی خورد ولی چشماش و باز نکرد. لبخندش کشیده تر شد. لباش و از گوشش تا پیشونی و بعد روی گونه اش کشید.
با حس حرکت چیز نرمی روی صورتش اخماش و توهم برد و غرغر کرد... هوسوک خنده بی صدایی کرد و اینبار لب هاش و روی لب های جمع شده یونگی گذاشت و بوسه ای کوتاه و نرم به لب هاش زد...
بالاخره چشماش و باز کرد و به صورت جذاب و برنزه مردش نگاه کرد و لبخندی زد. هوسوک کمی عقب کشید و به چشمای نیمه باز پیشی کوچولوش نگاه کرد.
-صبح بخیر عزیزم.
-صبح بخیر هوسوکی.
هوسوک از صدای خش دار و شنیدن اسمش از زبون همسرش دلش ضعف رفت... قبلا خیلی کم پیش میومد یونگی اون و "هوسوک" صدا بزنه اما از وقتی ازدواج کرده بودن یونگی با اون لحن دوست داشتنیش "هوسوکی" صداش میزد که هر بار باعث میشد ضربان قلبش تا هزار بره.
دستشو نوازش گرانه روی صورتش کشید.
-یونی نمیخواد بلند شه؟
-اوهوم.
یونگی با تلاش از میون ملحفه هایی که دور بدنش پیچیده شده بودن بیرون اومد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بعد از شستن صورتش بیرون اومد و به آشپزخونه رفت... با دیدن میز اماده جیغی کشید و خودش و از گردن هوسوک اویزون کرد.
-هوسوکی میز و چیده!
هوسوک با خنده یونگی و پشت میز نشوند و خودشم روی صندلی مقابلش نشست...
یونگی که انگار یهو اشتهاش حسابی زیاد شده بود با عجله نون تستی برداشت و بدون دقت روی اون کره و بعد مربا مالید. این در حالی بود که هوسوک خشک شده با لقمه ای که توی دستش بود و با چشمای گرد به گربه اش که مثل قحطی زده ها به مخلفات روی میز حمله کرده بود، نگاه میکرد...
اول نگاهی به صورت یونگی که حالا فرقی با یه لقمه کره مربا نداشت، انداخت و بعد به میز کثیف شده و دوباره نگاه مبهوتش و به لقمه ی توی دستش داد...
با دیدن سر و وضع کثیف یونگی میلش و به خوردن از دست داد و لقمه روی روی میز رها کرد...
شاید با خودتون فکر کنید هوسوک که عاشق یونگی هست و حالا باید با دیدن غذا خوردنش اشتهاش بیشتر بشه... پس الان چه اتفاقی افتاد؟!
YOU ARE READING
Catboy stories [Sope]
Fanfictionاگر یه گربه شیرین و خوشمزه داشته باشید، قطعا شما توی زندگی قبلیتون یه کشور و نجات دادید. حالا فرض کن اون گربه شیرین و خوشمزه، مین یونگی باشه. راستش و بگید، چقدر میتونید در مقابلش مقاومت کنید؟ من که هیچی! البته موهای هوسوک قراره از دست یونگی سفید بشه...