[قبل از شروع باید این خبر رو برسونم که بالاخره ......]
بیخیال این قسمت بشید.
اولش یه چیزی نوشته بودم ولی بعد ادیت کردم چون نمیخوام هیجان پارت بپوکه.
بفرمایید بخونید.______________
صبح زود بعد از رفتن هوسوک به سر کار با عجله لباس پوشید و از خونه خارج شد. رمانی که هنوز از خونه خارج نشده بود، به آژانس زنگ زده بود و الان ماشین جلوی خونه منتظرش بود.
به محض سوار شدن توی ماشین، آدرس مجتمع تجاری ای که معمولا ازش خرید میکردن و جای امنی براش بود، رو داد.
به خیابونای شلوغ چشم دوخته بود و مردمی که با عجله به اینطرف و اونطرف میرفتن و نگاه میکرد. بعد از رسیدن به مرکز خرید کرایه رو حساب کرد و پیاده شد. جلوی در ورودی ایستاد.
-بزن بریم یونی!
و با خوشحالی وارد مرکز خريد بزرگ شد. با قدم هایی آهسته از جلوی ویترین مغازه ها رد میشد و هر از گاهی به وسایل شیک پشت ویترینا نگاهی می انداخت.
حدود 1 ساعت بود که توی اون مرکز خريد بزرگ راه میرفت؛ اما هنوز چیزی که باب میلش باشه رو پیدا نکرده بود. بی حوصله نیم نگاهی به ویترین جواهر فروشی انداخت و رد شد.
هنوز دو قدم بیشتر نرفته بود که سر جاش خشک شد. با چشمایی گرد به روبه رو نگاه کرد.
-صبرکن ببینم.
همونطور که بدنش رو به جهت جلو بود، به عقب راه رفت و به جواهرات و بدلیجات توی ویترین نگاه کرد...
-خودشه!
با لبخند بزرگی وارد مغازه شد. فروشنده که زنی تقریبا 50 ساله بود، با دیدن یه کت بوی بانمک لبخندی زد که باعث شد، گوشه های چشمش چین بخوره و چهره اش و مهربون تر نشون بده.
+ اومو... چه مشتری جذاب و خوش قیافه ای!
گونه های یونگی با حرف زن سرخ شدن و سرش و پایین انداخت. زن با دیدن خجالت پسر بازم لبخند زد.
-چه کمکی از دستِ من بر میاد، مرد جوان؟
یونگی که هنوزم آثار سرخی روی گونه هاش دیده میشد، به ویترین اشاره کرد و با صدای آروم و تُک زبونیش گفت:
-میشه اون و بیارین؟
زن به سمتی که یونگی اشاره کرده بود نگاه کرد و بعد از لحظه کوتاهی گردنبندی به شکل قلب، که وسط اون، کلمه "love" قرار داشت از ویترین بیرون آورد و روی میز جلوش گذاشت...
یونگی جلو رفت و گردنبند و توی دستاش گرفت و با دقت بهش نگاه کرد...
-خیلی خوشگله... یونی همین و میخواد.
-میخوای بخریش؟
یونگی توی همون حالت که نگاهش به گردنبند بود سرش رو بالا و پایین کرد.
ESTÁS LEYENDO
Catboy stories [Sope]
Fanficاگر یه گربه شیرین و خوشمزه داشته باشید، قطعا شما توی زندگی قبلیتون یه کشور و نجات دادید. حالا فرض کن اون گربه شیرین و خوشمزه، مین یونگی باشه. راستش و بگید، چقدر میتونید در مقابلش مقاومت کنید؟ من که هیچی! البته موهای هوسوک قراره از دست یونگی سفید بشه...