🐱ماه عسل🍭

604 109 15
                                    

با خنده و ورجه وورجه از پله های هواپیما پایین اومد.

هوسوک لبخندی به پسر کوچولویی که حالا همسر قانونیش شده بود، زد و پشت سرش حرکت کرد.

بعد از تحویل چمدونشون تاکسی ای به مقصد هتلی که رزرو کرده بودن، گرفت. یونگی با هیجان به خیابونای زیبای پاریس نگاه میکرد و گاهی جیغ خفیفی از سر ذوق میزد که باعث خنده هوسوک میشد.

-هوپی اونجا رو ببین!

هوسوک نگاهش و از چهره خوشحال یونگی گرفت و به مسیری که اشاره میکرد نگاه کرد. لبخندی زد و توضیح داد:

-اون برج ایفله...

یونگی دستاش و به هم کوبید و چند بار کلمه ایفل رو پشت سر هم همونطور که بهش نگاه میکرد، تکرار کرد.

-یونی میخواد بره ایفل و از نزدیک ببینه.

-میریم عزیزم اما اول باید بریم هتل...

قیافه و گوشای نرن یونگی، اویزون شد...

-نگران نباش یونی! هتل به اینجا نزدیکه. وسایلمون و که بزاریم تو هتل میریم همه جا رو میگردیم.

چهره گرفته یونگی با همین حرف باز شد و خودش و توی بغل هوسوک انداخت و بوسه کوچیکی روی لپش گذاشت.

-مرسی هوپی!

****

بالاخره بعد از چند دقیقه کوتاه به هتل رسیدن... کرایه رو داد و بعد از برداشتن چمدون همراه یونگی وارد هتل شد.

به سمت پذیرش رفت و خودش و معرفی کرد. زنی که پشت کامپیوتر نشسته بود اطلاعاتش و چک کرد و کارت اتاق و بهش داد... یکی از خدمه هتل جلو اومد و چمدون و برداشت و پشت سر اون زوج جوان حرکت کرد.

به سمت اتاقی که عدد 204 با حروف طلایی روی اون خودنمایی میکرد رفتن. کارت و روی جای مخصوصش گذاشت و بعد از تیکی در باز شد.

وارد اتاق که شدن، مرد چمدون و روی زمین جلوی ورودی اتاق گذاشت و بعد از گرفتن انعام از هوسوک، اتاق رو ترک کرد.

از راهروی کوچک گذشتن و وارد اتاق یا بهتر بگم سوییتشون شن. توی نگاه اول یه پذیرایی کوچک با یه دست مبل راحتی کرم رنگ و یه ال سی دی بزرگ به چشم میخورد...

یونگی با عجله به سمت دری که مشخص بود اتاق خوابه دوید و در و باز کرد.

تخت دو نفره با روتختی قرمز و مشکی... اباژوری با لامپ قرمز... تم کلی اتاق قرمز بود و این نشون میداد این اتاق برای زوجا طراحی شده...

هوسوک چمدون و که بعد از مرد برداشته بود و گوشه اتاق گذاشت. یونگی بعد از دید زدن اتاق به طرف هوسوک رفت و از بازوش اویزون شد.

-یونی میخواد بره بیرون!

هوسوک نگاهی به صورت سفید یونگی که بخاطر نور قرمز اتاق حاله ای صورتی مانند روی صورتش افتاد بود، انداخت. سرش و تکون داد:

Catboy stories [Sope]Where stories live. Discover now