با خنده و ورجه وورجه از پله های هواپیما پایین اومد.
هوسوک لبخندی به پسر کوچولویی که حالا همسر قانونیش شده بود، زد و پشت سرش حرکت کرد.
بعد از تحویل چمدونشون تاکسی ای به مقصد هتلی که رزرو کرده بودن، گرفت. یونگی با هیجان به خیابونای زیبای پاریس نگاه میکرد و گاهی جیغ خفیفی از سر ذوق میزد که باعث خنده هوسوک میشد.
-هوپی اونجا رو ببین!
هوسوک نگاهش و از چهره خوشحال یونگی گرفت و به مسیری که اشاره میکرد نگاه کرد. لبخندی زد و توضیح داد:
-اون برج ایفله...
یونگی دستاش و به هم کوبید و چند بار کلمه ایفل رو پشت سر هم همونطور که بهش نگاه میکرد، تکرار کرد.
-یونی میخواد بره ایفل و از نزدیک ببینه.
-میریم عزیزم اما اول باید بریم هتل...
قیافه و گوشای نرن یونگی، اویزون شد...
-نگران نباش یونی! هتل به اینجا نزدیکه. وسایلمون و که بزاریم تو هتل میریم همه جا رو میگردیم.
چهره گرفته یونگی با همین حرف باز شد و خودش و توی بغل هوسوک انداخت و بوسه کوچیکی روی لپش گذاشت.
-مرسی هوپی!
****
بالاخره بعد از چند دقیقه کوتاه به هتل رسیدن... کرایه رو داد و بعد از برداشتن چمدون همراه یونگی وارد هتل شد.
به سمت پذیرش رفت و خودش و معرفی کرد. زنی که پشت کامپیوتر نشسته بود اطلاعاتش و چک کرد و کارت اتاق و بهش داد... یکی از خدمه هتل جلو اومد و چمدون و برداشت و پشت سر اون زوج جوان حرکت کرد.
به سمت اتاقی که عدد 204 با حروف طلایی روی اون خودنمایی میکرد رفتن. کارت و روی جای مخصوصش گذاشت و بعد از تیکی در باز شد.
وارد اتاق که شدن، مرد چمدون و روی زمین جلوی ورودی اتاق گذاشت و بعد از گرفتن انعام از هوسوک، اتاق رو ترک کرد.
از راهروی کوچک گذشتن و وارد اتاق یا بهتر بگم سوییتشون شن. توی نگاه اول یه پذیرایی کوچک با یه دست مبل راحتی کرم رنگ و یه ال سی دی بزرگ به چشم میخورد...
یونگی با عجله به سمت دری که مشخص بود اتاق خوابه دوید و در و باز کرد.
تخت دو نفره با روتختی قرمز و مشکی... اباژوری با لامپ قرمز... تم کلی اتاق قرمز بود و این نشون میداد این اتاق برای زوجا طراحی شده...
هوسوک چمدون و که بعد از مرد برداشته بود و گوشه اتاق گذاشت. یونگی بعد از دید زدن اتاق به طرف هوسوک رفت و از بازوش اویزون شد.
-یونی میخواد بره بیرون!
هوسوک نگاهی به صورت سفید یونگی که بخاطر نور قرمز اتاق حاله ای صورتی مانند روی صورتش افتاد بود، انداخت. سرش و تکون داد:
YOU ARE READING
Catboy stories [Sope]
Fanfictionاگر یه گربه شیرین و خوشمزه داشته باشید، قطعا شما توی زندگی قبلیتون یه کشور و نجات دادید. حالا فرض کن اون گربه شیرین و خوشمزه، مین یونگی باشه. راستش و بگید، چقدر میتونید در مقابلش مقاومت کنید؟ من که هیچی! البته موهای هوسوک قراره از دست یونگی سفید بشه...