🐱بی خوابی🍭

562 103 11
                                    

از صدای جیغ و گریه دو قلوها سرش و روی تخت کوبید و بالشت بزرگشو روی گوشاش فشار داد؛ اما بازم صدای اون قدر بلند بود تا به گوشای هوسوک بی نوا برسه. کلافه روی تخت نشست و چنگی به موهاش زد.

-ایی... دارم دیوونه میشم!

از روی تخت بلند شد و به سمت اتاق بچه ها رفت. چون یونگی تجربه ای از بچه داری نداشت بنابراین مادر هوسوک و جین به کمکش اومده بودن.

هوسوک مادرش و دید که سوهیون (دخترش) و جین، جونگهیون (پسرش) رو بغل گرفته بودن و مدام طول و عرض اتاق و طی میکردن بلکه بچه ها برای چند دقیقه هم که شده آروم بگیرن؛ اما انگار بی فایده بود، چون ولوم صدای جیغشون از قبلم بالاتر رفته بود.

هوسوک به سمت مادرش رفت و سوهیون رو از بغلش گرفت. سوهیون به محض حس کردن بوی تن پدرش به لباسش چنگ زد و سرش و روی سینه اش کشید مثل کاری که یونگی همیشه انجام میداد.

با این حرکت بامزه لبخندی روی لبش نشست. با پیروزی روی کرد به مادرش و جین و براشون ابرو بالا انداخت.

-ببینید چطور ساکت...

هنوز جمله اش و تموم نکرده بود که جیغ بچه دراومد. جین درحالی که با چشمایی خسته و بی حال جونگهیون رو تکون میداد، پوزخندی صدا دار زد.

-بله داریم میبینیم جناب هوسوک!

هوسوک که حسابی ضایع شده بود به سرعت سوهیون رو توی بغلش مادرش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. با خودش گفت:

"پس یونگی کجاس؟"

صداش زد:

-یون؟ هونی؟ کجایی عزیزم؟!

با دیدن دم پشمالوش پشت مبل، لبخند محوی زد و جلو رفت. یونگی با چهره ای که ازش خستگی میبارید روی زمین پشت مبل توی خودش جمع شده بود و خوابیده بود.

-آیگو... ببین چطور خوابیده!

دوست داشت همون لحظه اونقدر یونگی و ببوسه تا لباش پف کنن اما دلش نیومد چون یونگی بعد از 3 روز بیخوابی، خوابیده بود.

به ارومی یونگی و بغل کرد و به سمت اتاقشون برد. با احتیاط روی تخت خوابوندش و بوسه ای روی موهاش زد.

از وقتی از بیمارستان مرخص شده بود و به خونه برگشته بودن حتی یک ساعتم نتونسته بودن بخوابن چون بچه ها بی قراری میکردن و به هیچ وجه اروم نمیگرفتن. و حالا یونگیش از شدت خستگی میون سر و صدای بچه ها به خواب رفته بود.

به اشپزخونه رفت و تکه ای نون تست پیدا کرد و کمی کره بادام زمینی روی اون مالید و با اشتها خورد. بعد از خوردن غذای ساده اش متوجه شد صدای بچه ها نمیاد. به سمت اتاق بچه ها رفت ولی کسی اونجا نبود. با تعجب نگاهی به اطراف انداخت که مادرش و جین و دید از اتاق مشترکش با یونگی بیرون اومدن.

-مامام بچه ها کجان؟

جین دستش و روی بینیش گذاشت.

-هیش... ساکت! بیدار میشن.

صداش و پایین آورد و گفت:

-چی؟

مادرش بازوش و گرفت و در اتاق و باز کرد... با دیدن صحنه رو به روش از هیجان زیادی که به قلبش وارد شد نزدیک بود سکته کنه.

قدمی به داخل اتاق برداشت و دستش و روی قلبش گذاشت و با شوق نالید:

- اوه خدای من!

یونگی وسط تخت دو نفره به خواب رفته بود و دو طرفش بچه ها بودن... سوهيون سمت راست و جونگهیون سمت چپش... هر دو مشتای کوچکشون و بالا آورده بودن و به بلوز نخی ابی یونگی چنگ زده بودن.

هوسوک با دیدن سه فرشته زندگیش که با ارامشی دلنشین کنار هم خوابیده بودن از شدت هیجان زبونش بند اومده بود با نور فلشی که به صورتش خورد از اون خلسه شیرینش بیرون اومد و متوجه شد، جین ازشون عکس گرفته. جین انگشتش و به علامت لایک بالا اورد.

-بهترین عکس سال!

لبخندی زد و با قدم هایی بی صدا به سمت تخت رفت و طوری که فرشته هاش و بیدار نکنه، کنارشون دراز کشید و حالا جونگهیون وسط پدراش قرار داشت.

با احتیاط دستش و دور بدن هر سه شون گذاشت و توی بغلش جا داد.. سرش و روی بالشت گذاشت و اونقدر بهشون خیره شد تا وقتی که کم کم چشماش گرم شد و نفهمید کی به خواب رفت.

_____________
من اشتباها این پارت و پارت بعد رو یکجا توی یه متن آپ کردم ولی دیگه برای اینکه به زمان دیگه ای آپ رو موکول نکنم با هم آپشون کردم.

پس ووت (45) دادن به هر دو پارت فراموش نشه.

___________
ویز ویز🐝

Catboy stories [Sope]Where stories live. Discover now