🐱خانواده جانگ🍭

576 104 42
                                    

با صدای جیغ و خنده های دختر و پسرش دست از کار کردن کشید. پرونده ای که مقابلش بود رو بست و عینک طبیش و از روی چشماش برداشت.

ناگهان در باز شد و دختر 7 ساله اش و دید که با قدم هایی کوتاه و تند به سمتش میدوه... خم شد و دستاشو برای به آغوش کشیدن دخترش باز کرد. گربه کوچولو توی بغل پدرش پرید و دستاش و دور گردن هوسوک حلقه کرد و با لحن بچگونه اش که دل هوسوک رو میبرد گفت:

-آپا... جونگی میخواد اذیتم کنه!

دستی به موهای لَخت سوهیون کشید.

-هیشکی نمیتونه دختر بابایی رو اذیت کنه.

دوباره در باز شد و اینبار چهره پسرش که با اخم بانمکی به سوهیون زل زده بود نمایان شد. پسرشون مثل هوسوک پوست تیره ای داشت و هوسوک میدونست وقتی پسرش بزرگ بشه حسابی دل میبره.

-آپا اون و بزار پایین.

ابرویی بالا انداخت.

-چرا خواهرت و اذیت میکنی جونگیهون؟

جونگیهون لباش و با حرص روی هم فشار داد:

-اون کتابم و پاره کرد.

-اوه... سو چرا این کارو کردی؟

-آپا اخه جونگی همش عروسکام و خراب میکنه.

هوسوک دخترش و روی زمین گذاشت و چهره ای جدی به خودش گرفت.

-با هردوتونم! اگه ببینم همدیگه رو اذیت میکنید، تنبیه بدی در انتظارتونه. فهمیدین؟! شما دیگه بزرگ شدین.

هر دو سرشون آروم تکون دادن. یونگی که حرفاشون و شنیده بود با خنده وارد اتاق کار همسرش شد و دستی روی سر بچه های شیطونش کشید.

-هوسوکی اینقدر اذیتشون نکن.

هوسوک با چشمایی کرد گفت:

-من دارم اذیت میکنم؟

-اونا بچه ان. چرا میگی تنبیهشون میکنی؟

لباشو جمع کرد و گفت:

-مگه نمیدونی تو روحیه اشون تاثیر منفی میزاره؟

هوسوک با دیدن لبای جمع شده همسرش طاقت نیاورد و بوسه ای کوتاه روی لبش زد.

-هوسوکی! بچه ها!

هوسوک دستش و دور کمر همسرش حلقه کرد و اون و بیشتر به خودش فشرد.

-نگران نباش. بچه هامون فهمیده ان.

یونگی سرشدو برگردوند که با جای خالی وروجکاش رو به رو شد... تک خنده ای کرد و دستاش و روی سینه هوسوک گذاشت و با دکمه پیرهنش بازی کرد.

-هوسوکی منم اون موقع ها اینقدر حرص درار بودم؟

هوسوک بوسه ای نرم دیگه روی لبای یونگی گذاشت و جواب داد:

-بدتر! تو عامل این تارهای سفید موهامی!

یونگی با این حرف از بغل هوسوک بیرون اومد و ضربه ای به بازوی هوسوک زد.

-که من پیرت کردم ها؟ وقتی امشبم مجبور شدی یک هفته تمام ظرفا رو بشوری و شب روی کاناپه بخوابی میفهمی چه حرفی رو کی باید بزنی!

هوسوک با لبایی آویزون به یونگی که از اتاق بیرون رفت خیره شد و با خودش فکر کرد:

"چرا یونگی همیشه با خوابیدن رو کاناپه تنبیهش میکنه؟"

مگه نمیدونه هوسوک بدون اون خوابش نمیبره؟ شایدم میدونه و برای همین اینکار و میکنه!؟ صدای جونگهیون اون و از فکر بیرون اورد.

-آپا امشب بازم رو کاناپه!

و خودش و خواهرش زدن زیر خنده. هوسوک که از دست یونگی حرصی بود، دنبال بچه ها کرد.

-وایسین ببینم شیطونکا... منو دست میندازین!؟

هوسوک بچه ها رو دنبال میکرد و اونا با خنده و شادی جیغ میزدن. یونگی از توی آشپزخونه به خانواده شاد و خوشبختش نگاه کرد و لبخندی روی لباش نشست.

"چقدر خوشحال بود که اون شب سرد در خونه این مرد جذابو زده! شب سردی که باعث رقم خوردن سرنوشت هوسوک و یونگی شد... یونگی احساس خوشبختی میکرد، چیزی که میدونست بدون هوسوک براش بی معناست... و حالا چی داشت؟ یه همسر مهربون و عاشق و بچه هایی که خوشبختیشونو تکمیل کردن."

پایان

_________________
بله دیگه داستان کت بویمون اینجا تموم میشه اما زندگی شاد اونا قراره ادامه داشته باشه.

ممنون از همراهی تک تکتون.

________
ویز ویز🐝

Catboy stories [Sope]Where stories live. Discover now