با صدای جیغ و خنده های دختر و پسرش دست از کار کردن کشید. پرونده ای که مقابلش بود رو بست و عینک طبیش و از روی چشماش برداشت.
ناگهان در باز شد و دختر 7 ساله اش و دید که با قدم هایی کوتاه و تند به سمتش میدوه... خم شد و دستاشو برای به آغوش کشیدن دخترش باز کرد. گربه کوچولو توی بغل پدرش پرید و دستاش و دور گردن هوسوک حلقه کرد و با لحن بچگونه اش که دل هوسوک رو میبرد گفت:
-آپا... جونگی میخواد اذیتم کنه!
دستی به موهای لَخت سوهیون کشید.
-هیشکی نمیتونه دختر بابایی رو اذیت کنه.
دوباره در باز شد و اینبار چهره پسرش که با اخم بانمکی به سوهیون زل زده بود نمایان شد. پسرشون مثل هوسوک پوست تیره ای داشت و هوسوک میدونست وقتی پسرش بزرگ بشه حسابی دل میبره.
-آپا اون و بزار پایین.
ابرویی بالا انداخت.
-چرا خواهرت و اذیت میکنی جونگیهون؟
جونگیهون لباش و با حرص روی هم فشار داد:
-اون کتابم و پاره کرد.
-اوه... سو چرا این کارو کردی؟
-آپا اخه جونگی همش عروسکام و خراب میکنه.
هوسوک دخترش و روی زمین گذاشت و چهره ای جدی به خودش گرفت.
-با هردوتونم! اگه ببینم همدیگه رو اذیت میکنید، تنبیه بدی در انتظارتونه. فهمیدین؟! شما دیگه بزرگ شدین.
هر دو سرشون آروم تکون دادن. یونگی که حرفاشون و شنیده بود با خنده وارد اتاق کار همسرش شد و دستی روی سر بچه های شیطونش کشید.
-هوسوکی اینقدر اذیتشون نکن.
هوسوک با چشمایی کرد گفت:
-من دارم اذیت میکنم؟
-اونا بچه ان. چرا میگی تنبیهشون میکنی؟
لباشو جمع کرد و گفت:
-مگه نمیدونی تو روحیه اشون تاثیر منفی میزاره؟
هوسوک با دیدن لبای جمع شده همسرش طاقت نیاورد و بوسه ای کوتاه روی لبش زد.
-هوسوکی! بچه ها!
هوسوک دستش و دور کمر همسرش حلقه کرد و اون و بیشتر به خودش فشرد.
-نگران نباش. بچه هامون فهمیده ان.
یونگی سرشدو برگردوند که با جای خالی وروجکاش رو به رو شد... تک خنده ای کرد و دستاش و روی سینه هوسوک گذاشت و با دکمه پیرهنش بازی کرد.
-هوسوکی منم اون موقع ها اینقدر حرص درار بودم؟
هوسوک بوسه ای نرم دیگه روی لبای یونگی گذاشت و جواب داد:
-بدتر! تو عامل این تارهای سفید موهامی!
یونگی با این حرف از بغل هوسوک بیرون اومد و ضربه ای به بازوی هوسوک زد.
-که من پیرت کردم ها؟ وقتی امشبم مجبور شدی یک هفته تمام ظرفا رو بشوری و شب روی کاناپه بخوابی میفهمی چه حرفی رو کی باید بزنی!
هوسوک با لبایی آویزون به یونگی که از اتاق بیرون رفت خیره شد و با خودش فکر کرد:
"چرا یونگی همیشه با خوابیدن رو کاناپه تنبیهش میکنه؟"
مگه نمیدونه هوسوک بدون اون خوابش نمیبره؟ شایدم میدونه و برای همین اینکار و میکنه!؟ صدای جونگهیون اون و از فکر بیرون اورد.
-آپا امشب بازم رو کاناپه!
و خودش و خواهرش زدن زیر خنده. هوسوک که از دست یونگی حرصی بود، دنبال بچه ها کرد.
-وایسین ببینم شیطونکا... منو دست میندازین!؟
هوسوک بچه ها رو دنبال میکرد و اونا با خنده و شادی جیغ میزدن. یونگی از توی آشپزخونه به خانواده شاد و خوشبختش نگاه کرد و لبخندی روی لباش نشست.
"چقدر خوشحال بود که اون شب سرد در خونه این مرد جذابو زده! شب سردی که باعث رقم خوردن سرنوشت هوسوک و یونگی شد... یونگی احساس خوشبختی میکرد، چیزی که میدونست بدون هوسوک براش بی معناست... و حالا چی داشت؟ یه همسر مهربون و عاشق و بچه هایی که خوشبختیشونو تکمیل کردن."
پایان
_________________
بله دیگه داستان کت بویمون اینجا تموم میشه اما زندگی شاد اونا قراره ادامه داشته باشه.ممنون از همراهی تک تکتون.
________
ویز ویز🐝
YOU ARE READING
Catboy stories [Sope]
Fanfictionاگر یه گربه شیرین و خوشمزه داشته باشید، قطعا شما توی زندگی قبلیتون یه کشور و نجات دادید. حالا فرض کن اون گربه شیرین و خوشمزه، مین یونگی باشه. راستش و بگید، چقدر میتونید در مقابلش مقاومت کنید؟ من که هیچی! البته موهای هوسوک قراره از دست یونگی سفید بشه...