با خستگی رمز و زد و در رو باز کرد. همین که اولین قدم و به داخل برداشت جسمی با شتاب توی بغلش پرت شد. دادی از روی ترس کشید و دستش و روی هوا تکون داد و چنگ زد تا بلکه بتونه خودش و به چیزی بند کنه؛ اما چون اون جانگ هوسوک بود و معتقد بود خیلی بدشانسه، توی کارش ناکام موند و با کمر روی زمین افتاد و صدای اخ پردردش توی تمام ساختمون پیچید.
-هوپی؟!
با صدای شخصی که همراهش روی زمین افتاده بود؛ البته درست ترش اینه که روی شکمش افتاده بود چشماشو که از درد روی هم فشار میداد در صدم ثانیه باز کرد. به چهره خندان پسر نگاه کرد که هیچ ردی از پشیمونی و یا نگرانی توی صورت زیباش دیده نمیشد...
با صدایی که از درد میلرزید نالید:
-اوه یونگی... همین حالا از روی من پاشو!
یونگی به سرعت خودش و از روی هوسوک بلند کرد و ایستاد. به هوسوک که دستش و روی کمرش گذاشته بود و به سختی بلند شد نگاه کرد. هوسوک از روی زمین بلند شد و در حالی که کمر دردناکش و میمالید و هر از چندگاهی بوتش که بیتشر درد میکرد و نوازش میکرد، به گربه کوچولوش نگاه کرد.
با خودش فکر کرد "طبیعتا باید به خاطر کارش و اینکه هوسوک به خاطر اون داره درد میکشه پشیمون و يا نگران باشه" اما خب اون پیشی شیطون هر کسی نبود! اون مین یونگی بود!
هوسوک، دولا دولا و با آه و ناله وارد خونه شد و پشت سرش یونگی داخل شد.
-در و ببند یونگی!
یونگی نگاهی به چهره سرخ از دردش کرد و بعد به سرعت درو بهم کوبید. میدونست حالا که دیگه بهش "یونی" نمیگه، یعنی از دستش عصبانی یا ناراحته!
هوسوک از صدای بلند در چشماش و برای لحظه ای روی هم فشار داد.
-نفس عمیق بکش هوسوک... اروم باش پسر!
با چند جمله سعی داشت خودش و اروم کنه تا مبادا بلایی سر اون پیشی خوشگل و پر درد سر بیاره! بعد از اینکه لباساش و با لباس خونگی عوض کرد به سمت اشپزخونه رفت و کیسه ای که دستش بود از آب داغ پر کرد، به اتاقش برگشت.
روی تخت دراز کشید و کیسه آب گرم رو روی کمرش گذاشت. سرشو روی بالشتش که بوی عطر یونگی و میداد گذاشت و به این فکر کرد چرا الان نباید اینکار و یونگی براش انجام میداد!؟ اصلا اون پیشی بازیگوش کجا رفته بود؟
"هی هوسوک بیخیال تو که میدونی اون هنوز بچه اس... ناراحت نباش!"
با خودش گفت و بعد از اون چشماش و بست و سرش رو روی بالشت گذاشت و از گرمای لذت بخشی که کیسه آب داغ بهش میداد لذت برد.-هوسوک؟
با شوک سرشو بلند کرد و به یونگی که برای اولین بار اونو هوسوک صدا زده بود نگاه کرد. چهره ای که از یونگی داشت میدید برای اولین بار بود. به چشمای سرخش نگاه کرد. غمی که توی چشماش بود هوسوک رو متعجب کرد.
YOU ARE READING
Catboy stories [Sope]
Fanfictionاگر یه گربه شیرین و خوشمزه داشته باشید، قطعا شما توی زندگی قبلیتون یه کشور و نجات دادید. حالا فرض کن اون گربه شیرین و خوشمزه، مین یونگی باشه. راستش و بگید، چقدر میتونید در مقابلش مقاومت کنید؟ من که هیچی! البته موهای هوسوک قراره از دست یونگی سفید بشه...