🐱خرابکاری🍭

2.2K 328 51
                                    

صبح مثل همیشه با حس نفس های گرمی که به صورتش میخورد چشماش رو باز کرد و با اولین چیزی که رو به رو شد تیله های براق و قهوه ای بودن که شیطنت درشون موج میزد. مدتی رو صرف نگاه کردن به اون تیله های کوچیک کرد و بعد با لبخندی که روی لباش شکل گرفته بود، دستاش و دور کمر پسر کوچیک تر حلقه کرد و اون و به سمت خودش کشید.

بدن ظریفش رو جا به جا کرد و با بالا اوردنش روی قفسه سینه اش گذاشت و حالا صورت هاشون دقیقا رو به روی هم بود.

لب هاش و روی گوش های مثلثی و خاکستری پسر کشید، که همین حرکت باعث شد گوشای گربه ای و بامزه اش تکون های ریزی بخورن و بالا و پایین بشن.

لب هاش رو از روی گوش های پسر برداشت و با صدایی که به خاطر خواب گرفته و خشدار شده بود گفت:

-صبح بخیر پیشی.

پسر کوچیک تر که حالا سرش رو روی سینه پهن و عضلانی پسر برنزه گذاشته بود با خوابالودگی که به خاطر اون آغوش گرم و پر از آرامش سراغش اومده بود گفت:

-صبح بخیر هوپی.

پسر بزرگتر که هوپی خطاب شده بود از صدای ظریف و توک زبونی کت بویش دلش ضعف رفت و با گرفتن صورت کوچولوش، سرش و از روی سینه اش بلند کرد.

نگاهی به چهره خوابالودش انداخت و لب هاش رو روی لب های صورتی و کوچیکِ پیشی کوچولوش گذاشت و بوسه کوتاهی زد و در نهایت ازش جدا شد، که این کار با ناله اعتراض آمیز پسر کوچیک تر همراه شد.

پیشی شیطونش بوسیده شدن رو بیشتر از هرچیزی اونم به خصوص توسط هوسوکش دوست داشت.

-یونی بازم میخواد!

یونگی با خم کردن سرش و جلو دادن لب های کوچولو و براقش سعی در به انجام رسوندن خواسته اش داشت. و حالا با صدا و لحن با نمکش تاثیر کاراش رو چند برابر کرده بود.

هوسوک که از لحن بامزه یونگی خنده اش گرفت بود، اون و از خودش جدا کرد و از روی تخت بلند شد.

-برای الان دیگه کافیه اما...

همونجور که به سمت سرویس بهداشتی که توی اتاق قرار داشت میرفت ادامه حرفش رو که تنها مخاطبش پیشی ملوسش بود گفت:

-یونی اگر بره و میز و آماده کنه هوپی هم میاد و جایزه اش رو میده.

با این حرف چشمای کشیده یونگی برقی زدن که از چشمای هوسوک که حالا از چارچوب در سرویش بهداشتی اون رو دید میزد، دور نموند.

یونگی با عجله بدون توجه به لباس های نامرتبی که به تن داشت، از روی تخت پایین پرید و به سرعت از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه دوید.

هوسوک تک خنده ای زد و بعد از تکون دادن سرش از روی تاسف برای شیطنت های ریز و درشت یونگی، وارد حموم شد.
مدتی بعد از دوش کوتاهی که سر حالش کرده بود، بعد از پوشیدن لباس هاش همونطور که با حوله کوچکی موهای خیسش رو خشک میکرد، وارد آشپزخونه شد؛ اما با چیزی که دید همونجا در ابتدای ورودی آشپرخونه، میخکوب شده با چشمای گرد به اطرافش خیره شد.

Catboy stories [Sope]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora