🐱شهربازی🍭

533 104 15
                                    

بالاخره آخر هفته رسید. بچه ها که تمام هفته رو منتظر امروز بودن از خوشحالی سر از پا نمیشناختن و مدام ورجه ورجه میکردن...

هوسوک به دوقلوهای شیطونشون نگاه کرد و وارد اتاق شد و به سمت یونگی که مشغول آماده کردن لباساشون بود رفت. نگاه خیره و پر عشق هوسوک برای لحظه ای از روی یونگی برداشته نمیشد.

یونگی همونطور که لباس ها رو مرتب روی تخت میگذاشت گفت:

-هوسوکی به چی خیره شدی؟

-به پیشی خوشگلم، مشکلی هست؟

یونگی ریز خندید و دست از کار کشید. به سمت هوسوک چرخید و به چشماش خیره شد. هوسوک که تحمل اون حجم از جذابیت و کیوتی رو نداشت به سرعت خم شد و بوسه کوتاهی به لبای یونگی زد؛ که با صدای جیغ سوهيون هول شد و عجله ای عقب کشید.

-جونگی بیا... آپا داره ماما رو میبوسه...

جونگھيون توپش و روی زمین انداخت و به سمت اتاق دوید کنار سوهیون ایستاد و به پدر و مادرش نگاه کرد...

-اِ اِ... تموم شد که!...

لباش و اویزون کرد که هوسوک دیگه طاقت نیاورد و به سمت اون دو تا وروجک رفت. بازوهاشون و گرفت و در حالی که از اتاق بیرون میبرد غرید:

-سو؟ مگه نگفتم بدون اجازه نیا تو اتاق؟

سوهيون سعی کرد از دست پدرش فرار کنه اما هوسوک اجازه نداد:

-آپا دستم...!

و با بغض ساختگی سعی کرد دل پدرش و به رحم بیاره اما هوسوک که تمام این کلک ها رو از بر بود نه تنها اون و ول نکرد بلکه محکم تر گرفتش... هر دو رو به سمت مبل برد و روی اون نشوند مقابلشون ایستاد و انگشت اشاره اش و بالا آورد و جلوی چشمای شیطونای دوقلوها تکون داد.

-بار آخره دارم میگم دیگه بدون اجازه حق ندارید وارد اتاق منو مادرتون (!) بشید، فهمیدین؟

بچه ها سرشون و اروم تکون دادن هوسوک با رضایت لبخندی زد که با صدای بد اخلاق یونگی لبخندش ماسید.

-پس تو به بچه ها یاد دادی به من بگن مامان؟!

هوسوک به ارومی سمت یونگی ای که با اخم و دست به سینه پشت سرش ایستاده بود برگشت و لبخند کجی زد که اخمای یونگی بیشتر گره خورد؛ البته که یونگی با اون اخم، بانمک و خوردنی شده بود طوری که هوسوک میخواست همون جا اون و توی بغلش بچلونه و ببوسه؛ اما جلوی بچه ها این کار درست نبود و هم اینکه یونگی فعلا عصبانی بود و هوسوک میدونست دردسری تو راهه... اون هیچ وقت دردسرا و بلاهایی که یونگی به سرش آورده بودو فراموش نمیکرد!

یونگی جلو رفت و با اخم توی یک قدمی هوسوک ایستاد. سرش و جلو برد و کنار گوشش با لحن خبیث جوری زمزمه کرد که بچه ها نشنون.

Catboy stories [Sope]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang