🐱آشپزی🍭

570 125 70
                                    

بعد از جریان مهمونی تا یه مدت جلوی کریس پیداش نشد، چرا که معمولا عصبانیت های کریس در کوتاه مدت به پایان میرسن و ترجیح داد حالا بدون توجه به حرفی که شب مهمونی بهش زده، سرکار بره.

و امروزم یه روز عادی مثل همه ی روزای دیگه بود. هوسوک صبح زود به سر کار رفت و قبل از رفتن حسابی به پیشیش یاداوری کرد که دردسر درست نکنه و خواهش کرد تا به خونه برمیگرده یونگی به چیزی دست نزنه. و یونگیِ بازیگوش ما هم با لبخندی اطمینان داد که خیالش راحت باشه و با آرامش کاراش و انجام بده...

با رفتن هوسوک، یونگی با عجله و خنده هایی ذوق زده به سمت اشپزخونه دوید. از کشوی کابینت، پیشبند صورتی رنگش و که عکس یه گربه بامزه روش بود برداشت و پوشید... با هزار بدبختی و پیچ و تاب خوردن تونست بندش و از پشت گره بزنه و حالا نوبت کلاه بود.

یه کلاه سفید آشپزی که هوسوک، چند وقت پیش به اصرار یونگی خریده بود... کلاه رو روی سرش گذاشت اما چون براش بزرگ بود مدام روی چشماش میافتاد و جلوی دیدش و میگرفت. نگاهی به خودش انداخت...

یه گربه با موهای مشکی و که از زیر کلاه بزرگ و کج شده توی صورتش، خیلی مشخص نبود و پاهای سفید و دم پشمالوش که از زیر پیشبند صورتیش بیرون بود؛ وسط آشپزخونه وایساده بود.

و الام همه چی آماده بود برای یه اشپزی حرفه ای! و مهمترین بخشش "خرابکاری" بود.
و بعله اونم چه حرفه اییی! پیشیمون مدرک اشپزی بین المللی داره...!

-هوووو! غذاهای خوشمزه، یونی داره میاد درستتون کنه!

انگشت اشاره اش و روی لب های غنچه اش گذاشت و کمی فکر کرد بعد مثل جت به طرف یخچال دوید. در یخچال و باز کرد و با چشمای ریز شده اش از زیر کلاه مواد غذایی توی یخچال و از نظر گذروند...

-هوممم یونی چی لازم داره؟!

(مداد، دفتراتون و بیارید از دستوراتِ استاد پیشی، نکته برداری کنید)

با دیدن مواد مورد نظرش با خوشحالی اونا رو برداشت و درحالی که به خاطر وسایل زیادی که توی بغلش بود به سختی حرکت میکرد به سمت میز رفت و همه چیزایی که توی بغلش بود رو میز ریخت...

-خب؟!

به دور ورش نگاهی انداخت و با دودلی به سمت چاقو های بزرگی که روی کابینت بود رفت. دستش و جلو برد و یکی از بزرگترین چاقوها رو رو که دست کمی از ساطور نداشت، برداشت و دوباره به سمت میز شلوغ پلوغش برگشت.

میخواست گوشت و سبزیجات و خرد کنه... قبلا دیده بود هوسوک روی تخته اینکار و انجام میده پس تخته رو جلوی دستش گذاشت و تکه ای گوشت روی اون قرار داد.

به سختی چاقوی بزرگش و بلند کرد و وقتی دقیقا بالای سرش رسیده بود با کمک هر دوتا دستش سریع پایین اورد و ضربه محکمی روی گوشت زد که باعث شد گوشت به دو نیم تقسیم و تکه ای از اون به سمتی پرتاب شه...

Catboy stories [Sope]Where stories live. Discover now