🐱خرید🍭

613 127 22
                                    

در حالی که ظرفای توی سینک و آب میکشید، داد زد:

-يا... مین یونگی صدای اون تلوزيون لعنتی رو کم کن!

و بلافاصله صدای بلند برنامه مسخره تلوزیونی کم شد. بعد از اینکه اخرين ظرف و هم توی آب چکان گذاشت با حوله ای که کنار ظرفشویی بود دستاش و خشک کرد.

دستشو روی پیشونیش کشید... از صبح صدای بلند تلوزیون روی مخش راه میرفت و حالا سردرد امونش و بریده بود. توی کابینت دنبال ظرف مخصوص داروها گشت. ظرف پلاستیکی رو بیرون آورد و درش و باز کرد.

چشماش میون داروهای رنگارنگ به دنبال بسته مسکن میگشتن. با دیدن بسته مورد نظرش لبخندی زد و بعد از جدا کردن قرصی از برگه قرص و همراه مقداری آب خورد. نفس عمیقی کشید و از اشپزخونه خارج شد.

یونگی که روی کاپانه دراز کشیده بود و یکی از پاهاش و روی پشتی کاناپه گذاشته بود و روی شکمش ظرف پراز تنقلات قرار داشت نگاهش و از صفحه تلوزیون گرفت و به هوسوک که با خستگی به اتاق میرفت نگاه کرد. صدایی توی سرش میگفت:

"حال هوسوک خوب نیست"

با عجله نشست و ظرف و روی میز گذاشت. بعد از خاموش کردن تلوزیون به سمت اتاق رفت. با رسیدن به اتاق اروم در و باز کرد و به هوسوک که روی تخت دراز کشیده بود، خیره شد.

-میخوای تا شب همونجا بایستی؟

با صدای ناگهانی هوسوک ترسید.

- اوه... یونی ترسید!

هوسوک نگاهی به دم و گوش های سیخ شده ی یونگی کرد و خنده کوتاهی کرد و چشماش و بست.

-معذرت میخوام پیشی.

یونگی با قدم هایی کوتاه به سمت تخت حرکت کرد. روی تخت کنار هوسوک نشست.

-هوپی مریضه؟

هوسوک لا به لای یکی از چشماش و باز کرد و اروم گفت:

-اره... سر هوپی خیلی درد میکنه.

یونگی با این حرف به فکر فرو رفت... بعد از لحظه ای با ذوق گفت:

-یونی میدونه چیکار کنه تا حال هوپی خوب شه!

-جدی؟

-اره اره...

و زود روی تخت رفت و به تاج تخت تیکه زد. هوسوک رو مجبور کرد سرش و روی پاهاش بزاره و بعد دستای کوچک و گرمش و روی پیشونی هوسوک گذاشت و مشغول ماساژ دادن شد...

حس شیرینی توی رگهاش جریان پیدا کرد... چشماش و که از حرکت یونگی درشت شده بودن بست و اجازه داد دستایِ نرم گربه کوچولوش روی پیشونیش بلغزن... کم کم حس کرد سردردش بهتر شده. چشماش و باز کرد و به یونگی که با دقت و تمرکز مشغول بود و چینی بین ابروهاش به وجود اومده بود، نگاه کرد...

Catboy stories [Sope]Where stories live. Discover now