🐱پیکنیک🍭

736 138 46
                                    

با صدای جیغ و بعد از اون افتادن جسم سنگینی روی شکمش از خواب پرید. به محض باز کردن چشماش تونست منبع اون صدای بلند و همینطور اون جسم که تا مرز خفگی داشت میبردش رو ببینه.

با صدای خش داری داد زد:

-مین یونگی! از روی من بلند شو!

یونگی که انگار به این فرياد های هوسوک عادت داشت با بیخیالی خودش و دوباره روی شکم بیچاره هوسوک انداخت و با صدای ذوق زده ای گفت:

-امروز یکشنبه اس! یکشنبه! هووو..!!!

هوسوک که سعی میکرد یونگی و بلند کنه، همزمان به این فکر میکرد این پیشی بازیگوش چقدر سنگین شده، گفت:

-خب که چی؟

یونگی با این حرف هوسوک نا امید شد و با لحنی که دیگه اون شور و هیجان درش پیدا نبود، گفت:

-یعنی هوپی یادش رفته؟

هوسوک لحظه ای دست از تلاش برای نجات خودش از زیر بدن سنگین کت بویش برداشت و به چشمایی که با ناراحتی بهش خیره شده بودن، نگاه کرد. البته که هوسوک فراموش نکرده بود؛ اما میتونست که کمی اون پیشی شیطون و به خاطر بد بیدار کردنش اذیت کنه! نمیتونست؟

پس با لحن بیخیالی گفت:

-چی رو باید یادم میموند؟

یونگیکه از هوسوک نا امید شده بود. آروم از روی شکم هوسوک بلند شد و از تخت پایین پرید و به سرعت از اتاق بیرون دوید.

هووسک با دیدن غم یونگی از کارش پشیمون شد... مثل دفعات قبل که میخواست شیطنت های اون گربه پشمالو رو جبران کنه؛ اما با دیدن ناراحت شدنش از کارش پشیمون میشد.

اون أبدا نمیخواست گربه ملوسش و ناراحت کنه فقط میخواست کمی تلافی کنه. اما انگار دل کوچیک پیشیشو شکونده بود... میدونست یونگی چقدر برای تعطیلی اخر هفته ذوق داشت. اون به یونش قول داده بود، اخر هفته رو با هم به پیکنیک برن...!

باید زود میرفت و از دل یونیش در میاورد. پس بلند شد و بعد از پوشیدن شلوار مشکی رنگ و تیشرت همرنگش از اتاق بیرون رفت.

با چشماش تمام خونه رو گشت تا یونگی و پیدا کنه و بالاخره تونست دم بلند و پشمالوش و ببینه که از پشت مبل بیرون اومده بود و روی زمین، بی حرکت پهن شده بود...

لبخندی زد به سمت جایی که یونگی همیشه موقع ناراحتیش اونجا مخفی میشد حرکت کرد... با رسیدن به مبل کرم رنگ سرش و جلو برد و گربه دوست داشتنیش و دید، که خودش و بین فضای خالی مبل و دیوار قایم کرده و سرشو روی زانوهاش گذاشته بود.

صدای فين فين ارومش به گوش هوسوک میرسید و اون و بیشتر از کارش پشیمون کرد. دستی رو صورت خودش کشید و به ارومی اسمش و صدا زد:

-یونی؟

یونگی با شنیدن صدای هوسوک، سرش و بلند کرد و با چشمای خیس و سرخش و گونه هایی که به خاظر اشک های مرواریدش براق شده بودن و به دل هوسوک چنگ میزد، نگاهش کرد.

Catboy stories [Sope]Where stories live. Discover now