روی تختش دراز کشیده بود تا کمی استراحت کنه اما با صدای زنگوله ای که از توی نشیمن میومد با بیچارگی روی تخت نشست و به در اتاق چشم دوخت... وقتی برای بار دوم صدای بلند زنگوله نواخته شد و پشت بندش صدای جیغ یونگی اومد، فهميد اگه هر چه زودتر بلند نشه یونگی دمار از روزگارش در میاره.
از صدای اون زنگوله مزخرف منتفر بود. هنوزم بعد از 4 ماه نتونسته بود به صدای بلند و رو مخش عادت کنه، کاملا یادش بود روزی که یونگی توی بازار پیله کرد که اون زنگوله رو میخواد؛ انگار همین دیروز بود...
[فلش بک]
همراه یونگی توی بازار قدم میزد و امروز به اصرار یونگی برای خرید سیسمونی اومده بودن... از صبح تا الان که غروب بود بدون استراحت دنبال یونگی به این فروشگاه و اون فروشگاه کشیده میشد و بیشتر نقش یه خودپرداز و داشت تا همسر این پیشی و پدر اون بچه که هنوز با نیومدنش توی دردسر انداخته بودش!
با ایستادن یونگی و خيره شدنش به ويترين به مغازه کوچک و فکستنی ایستاد و با کنجکاوی مسیر نگاه یونگی و دنبال کرد، تا رسید به یه زنگوله ی تقریبا کوچک و فلزی که روش طرح های عجیب و زیبایی حک شده بود...
-یونی میخوادش.
-چی؟ اما اون یه زنگوله به درد نخوره!
-هوسوکی نمیخره؟!
-نه!
یونگی با اخمی که بیشتر از ترسناک بودن بامزه بود به هوسوک نگاه کرد... هوسوک در جواب ابروش و بالا انداخت و نوچی کرد... یونگی بدون حرف بهش خیره شد و هوسوک هم دست به سینه به گربه عزیزش نگاه کرد...
چند دقیقه ای جلوی ویترین مغازه بهم خیره شده بودن که این سکوت با صدای جیغ بنفش یونگی شکسته شد...
هوسوک هول و دستپاچه جلو رفت:
-هی هی یونگی جیغ نزن... خواهش میکنم بس کن!
یونگی بلندتر جيغ زد... هوسوک به مردمی که با تاسف بهش خیره شده بودن نگاهی انداخت. صدای پیرزنی از میون جمعیت بلند شد.
-پسرهِ یِ بی عاطفه ببین چطور همسر باردارش و اذیت میکنه... واه واه همسرم همسرای قدیم!
چشمای هوسوک با این حرف درشت شد طوری که کم مونده بود از حدقه بیرون بزنه.
-اتفاقی افتاده؟
با صدای مردی که صاحب اون عتیقه فروشی لعنتی بود به سمتش برگشت... یونگی بلافاصله جيغ زدن و تموم کرد با چشمایی براق که بی شباهت به دوتا قلب نبودن به زنگوله اشاره کرد.
-اون و میخوام...
مرد نگاهی به هیبریدی که چشمای سرخش هنوزم خیس بود انداخت. هوسوک که نگاه شیفته یونگی و دید آهی عميق و سوزناک کشید:
YOU ARE READING
Catboy stories [Sope]
Fanfictionاگر یه گربه شیرین و خوشمزه داشته باشید، قطعا شما توی زندگی قبلیتون یه کشور و نجات دادید. حالا فرض کن اون گربه شیرین و خوشمزه، مین یونگی باشه. راستش و بگید، چقدر میتونید در مقابلش مقاومت کنید؟ من که هیچی! البته موهای هوسوک قراره از دست یونگی سفید بشه...