این پارت زیاد طولانی نیست و بیشتر واسه اینه که پرونده جدید رو توی زندگیشون باز کنن.
________________ساکت سر صندلیاتون بشینید و دست به میوه و شیرینی های جلوتون نزنید همه اش دکوریه و بعد از مراسم باید دوباره جمع بشه.
ممنون که با خودتون بچه نیوردید که شیطونی کنه و بره زیر دست و پا.
به محض ورود یونگی برف شادیاتون و پمپ کنید و بپاشید به اینور و اونور.
خب دیگه شروع کنیم:
_________با گذشته دو هفته از خاستگاری هلهلکی هوسوک حالا در حالی که فقط جمعی از دوستان و خانواده اشون کنارشون بودن، هوسوک با استرس زیادی توی محراب ایستاده بود و منتظر عشقش بود تا بیاد و برای همیشه برای هم بشن...
همونطور که دستای عرق کرده اش و توی هم گره کرده بود با باز شدن درهای بلند و چوبی کلیسا و افتادن نگاهش به پسر زیبایی که توی اون کت شلوار سفید مثل فرشته ها شده بود خشکش زد...
پسر کوچک تر با دیدن کسی که تا چند لحظه آینده قرار بود، همسرش بشه لبخند زیبایی تحویلش داد... به عنوان یه کت بوی زندگی رو تجربه میکرد که آرزوی هر کسی بود و اون از ته دل دوست داشت روزهای خوششون باقی بمونه.
اون لبخند شیرین حکم تیر خلاص و برای هوسوک داشت. نفسش توی سینه اش حبس شد و با چشمایی که تمام هیکل ظريف کت بویش رو اسکن میکرد بهش خیره شد...
پسر کوچکتر با کت شلوار سفید و موهایی مشکی که در تضاد با پوست سفید و لباساش بود و چشمای کشیده اش که به طرز زیبایی آرایش شده بود و دستش و دور بازوی پدر هوسوک حلقه کرده بود و با قدم هایی آرام و شمرده به سمت محراب میرفت...
با هر قدمی که نزدیک تر میشد ضربان قلب هوسوک بالاتر میرفت به حدی که فکر میکرد همه دارن صداش و میشنون...
بالاخره بعد از چند دقیقه که انگار رو حالت اسلومویشن قرار گرفته بود به هوسوک رسیدن... پدر هوسوک دست یونگی و توی دستای یخزده هوسوک گذاشت و با لبخندی پدرانه ازشون دور شد...
هوسوک به چشمای شیطنت آمیز یونگی که با اون خط چشم واقعا زیبا شده بودن نگاه کرد... رو به روی هم با دست هایی که به هم متصل شده بودن به چشم های هم خیره شدن.
با صدای کشیش حواسش و به سختی از یونگی گرفت و سعی کرد روی حرفای کشیش تمرکز کنه. کشیش گلوش و صاف کرد و با صدایی رسا گفت:
-ما امروز همه اینجا جمع شدیم تا شاهد پیوند این دو زوج جوان باشیم... پس اگر کسی با این ازدواج مخالفه همین حالا اعلام کنه!
سکوتی که سالن و در بر گرفته بود نشون میداد همه با این ازدواج موافق هستن... کشیش روبه هوسوک کرد و ادامه داد:
YOU ARE READING
Catboy stories [Sope]
Fanfictionاگر یه گربه شیرین و خوشمزه داشته باشید، قطعا شما توی زندگی قبلیتون یه کشور و نجات دادید. حالا فرض کن اون گربه شیرین و خوشمزه، مین یونگی باشه. راستش و بگید، چقدر میتونید در مقابلش مقاومت کنید؟ من که هیچی! البته موهای هوسوک قراره از دست یونگی سفید بشه...