یونگی توی بغل هوسوک غلتی زد و نچ نچی کرد.
-هوپی... یونی انبه میخواد!
هوسوک با بدبختی موهای سرش و چنگ زد و کشید اون قدر کشید که حس کرد اگه کمی دیگه ادامه بده پوست سرش جدا میشه. با حرص دستاش رو از حصار دور یونگی باز کرد و از روی تخت بلند شد و ایستاد رو کرد به یونگی که حالا روی تخت نشسته بود و به تاج تخت تکیه داده بود.
برجستگی شکمش جدیدا کاملا قابل دیدن بود و تصور اینکه تا چند ماه آینده بچه اشون به دنیا میاد قند تو دلش آب میکرد اما وقتی به مشکلات این چند وقت فکر کرد تمام اون خوشی پر کشید. حتی جوری بود که میتونست جوشش اشک رو توی چشم هاش حس کنه.
-یونگی ازت خواهش میکنم... من الان انبه از کجام در بیارم اخه؟!
یونگی لبش و توی دهنش کشید و با چشمایی مظلوم به همسر عصبانیش نگاه کرد.
-اما نی نیِ یونی میخواد.
هوسوک هوفی کشید و دستشو روی صورتش کشید و با بهم ریختن موهاش، اونا رو بیشتر از قبل پریشون کرد...
-خیلی خب برم ببینم نصفه شبی میتونم انبه گیر بیارم یا نه!
و با کسلی لباساش و عوض کرد و بعد از بوسیدن پیشونی یونگی، از خونه خارج شد. با رفتن هوسوک، یونگی دستش و روی شکمش گذاشت و با لحن دوست داشتنیِ خودش گفت:
-الان بابایی میاد نی نی.
هوسوک میون خیابونای خلوت سئول میچرخید تا بلکه بتونه یه فروشگاه باز پیدا کنه... تعداد انگشت شماری فروشگاه شبانه روزی میشناخت که تا الان دو تای اوتا انبه نداشتن یا به حالت کنسرو بود، البته از اونجایی که مطمعن بود یونگی خوده میوه اش رو میخواد، دست خالی از فروشگاه ها بیذون میومد.
بعد از دقایقی چرخ زدن توی خیابون ها، زیر لب شروع کرد به غرغر کردن:
-اخخ یعنی اگه میدونستم بچه دار شدن انقدر دردسر داره بیشتر حواسمو جمع میکردم... آیش!
بعد از نیم ساعت گشتن بالاخره یه فروشگاه شبانه روزی دیگه پیدا کرد. با ذوق زیادی جلوی در فروشگاه ترمز کرد و پیاده شد.
وارد فروشگاه شد و با چشماش دنبال انبه گشت اما وقتی چیزی پیدا نکرد لب هاش اویزون شد.
یکی از فروشنده ها که متوجه هوسوک شد به سمتش رفت.-میتونم کمکتون کنم؟
-آہ راستش انبه میخوام.
فروشنده کمی فکر کرد و بعد با لبخندی گفت:
-لطفا دنبالم بیاید.
و به سمت قفسه ای حرکت کرد و هوسوک به دنبالش. در همین حین فروشنده گفت:
-شما واقعا خوش شناسید، از بسته های انبه فقط همین یکی باقی مونده و میدونید که الانم فصل انبه نیست.
YOU ARE READING
Catboy stories [Sope]
Fanfictionاگر یه گربه شیرین و خوشمزه داشته باشید، قطعا شما توی زندگی قبلیتون یه کشور و نجات دادید. حالا فرض کن اون گربه شیرین و خوشمزه، مین یونگی باشه. راستش و بگید، چقدر میتونید در مقابلش مقاومت کنید؟ من که هیچی! البته موهای هوسوک قراره از دست یونگی سفید بشه...