🐱اولین ها🍭

557 112 16
                                    

هوسوک دستای سوهیون رو گرفته بود و به آرومی راه میبرد... سوهیون با پاهای کوچک و تپلش قدم هایی سست برمیداشت و با ذوق میخندید که باعث میشد لبخندی روی لبای پدرش بشینه...

یونگی که جونگهیون و روی زمین خوابونده بود و مشغول بازی باهاش بود نگاهی به همسر و دخترش انداخت.

-اغغ...

با صدایی که جونگهیون از خودش دراورده بود توجه یونگی و به خودش جلب کرد... اون مسلما نمونه بارز یه پسر حسود بود و تمام توجه پدرش و برای خودش میخواست. یونگی از این حساسیت پسرش خنده ای کرد و روی بدن تپل پسرش خم شد و نوک بینیشو بوسید.

-هیونی حسودی میکنه؟

جونگهیون با دستای کوچکش به صورت یونگی چنگ انداخت و صدای خنده یونگی بلند شد. هوسوک با صدای خنده های شیرین یونگی سرش و چرخوند... یونگی با جونگهیون بازی میکرد و هر چند لحظه یکبار صدای خنده های دلنشینشون بلند میشد. هوسوک دخترش و بلند کرد و توی بغلش گرفت:

-میخوای بریم پیش داداشی و مامانت؟

-مامان؟

هوسوک میدونست یونگی چقدر بدش میاد مامان صداش کنن و همین بهانه ای شده بود برای اذیت کردن پیشی عزیزش.
سوهیون خندید که باعث شد دوتا دندونای کوچک و بامزه اش مشخص بشه. دستشو جلو برد و موهای هوسوک رو که توی پیشونیش ریخته بود چنگ زد و کشید.

- آخ... سو ول کن دختر

سوهیون با خنده بیشتر موهای هوسوک رو کشید. هوسوک با چشمایی اشکی سعی کرد بدون اینکه آسیبی به دخترش برسونه موهای نازنینش و از چنگال اون پیشی کوچولو ازاد کنه.

بالاخره بعد از چند دقیقه تلاش سخت موفق شد، موهاش و از دست مشت شده دخترش در بیاره. البته ناگفته نماند طی عملیات آزادسازی چندین تار از موهای عزیزش کنده شد و توی دستای اون شیطون کوچولو که به جرئت میتونست بگه نسخه کوچک شده یونگیه جا موند.

چند قدم که با یونگی فاصله داشت سوهیون روی زمین گذاشت.

-تاتی تاتی کن بریم پیش مامانی.

یونگی که مشغول بازی با جونگهیون بود با شنیدن کلمه مامان به سرعت سرش و بلند کرد

-یا... هوسوکی دیگه این کلمه رو تکرار نکن!

هوسوک خنده بدجنسی کرد.

-اطاعت امر میشه مامان خانم!

صدای جیغ یونگی با خنده های دوقلو ها و هووسک در هم آمیخت... انگار اونام میدونستن پدرشون قصد اذیت کردن باباشون و داره!

یونگی با حرص روشو از هوسوک گرفت. هوسوک آروم کنار گوش صورتی و گربه ای دخترش گفت:

-بریم مامان و سوپرایز کنیم؟

سوهیون که انگار متوجه حرف پدرش شده بود با خنده ای کودکانه قدم کوچکی برداشت...

-یونگی من. اینجا رو نگاه!

یونگی با تاخیر سرش و برگردوند که با چیزی که دید شوکه شد. وقتی تونست موقعیت رو درک کنه لباش به خنده باز شدن با هیجان زیاد دستاش و از هم باز کرد... هوسوک با احتیاط دستاش و از بدن سو جدا کرد که باعث شد سوهيون دو قدم آخر رو تندتر برداره و خودش و توی بغل باباش بندازه...

یونگی با شوق بدن تپل دخترش و به خودش فشرد... باورش نمیشد که سوهیونش اولین قدماش و برداشته باشه!

-اغغ... آپ آپ... اغغ

با صدای جونگیهون شر، هوسوک و یونگی با سرعت به سمت جونگهیونی که روی زمین دراز کشیده و هرزگاهی عروسک خرسیش و توی دهنش فرو میبرد و با آب دهنش خیس میکرد چرخید به طوری که صدای استخونای گردن هر دو به گوش رسید...

هوسوک بهت زده بدون اینکه نگاهش و از جونگهیون بگیره تیکه تیکه گفت.

-یونگی... اون... الان... گفت... آپا؟!

یونگی که دست کمی از هووسک نداشت به آرومی سرش و به سمت هوسوک برگردوند که همزمان هوسوک هم به سمتش چرخید... چند دقیقه بدون حرفی به چشمای هم خیره بودن که اینبار صدای بامزه سوهیون اونا رو به خودشون آورد.

-ما... ما...

-حر... ف... زدن... اونا... حرف زدن!

چند لحظه بعد صدای جیغ های کولی وار یونگی و هوسوک توی خونه پیچید.

هوسوک و یونگی با خوشحالی زاید والوصفی دور تا دور خونه میدویدن و جیغ هایی از سر هیجان میکشیدن. سوهيون تاتی تاتی کنان خودش و به کنار برادرش که حالا نشسته بود و به کارای عجیب پدراش نگاه میکرد، رسوند.

سوهیون که به خاطر پوشکش به سختی حرکت میکرد به محض رسیدن به جونگهیون خودشو با باسن روی زمین انداخت... جونگهیون به خواهرش نگاه کرد و با دست کوچولوش به پدرای خوشحالشون اشاره کرد...

+آپ... آپ...

انگار میگفت "نگاه کن باباهامون دیوونه شدن!"

سوهيون با طرز بانمکی خندید..  دستاش و بهم کوبید و با صدای جیغی گفت:

-آپ... ما!

هوسوک و یونگی که برای لحظه ای ساکت شده بودن با صدای دوقلوهاشون دوباره شروع کردن به جیغ زدن.

_____________
همونطور که میبینید از دست رفتن...

اونجا که نوشته شده:
-ما... ما...
حس میکردم دارم به زبون گاو مینویسم.

به 45 ووت برسونید.

فالو کردن من و کامنت گذاشتن فراموش نشه.
___________
ویز ویز🐝

Catboy stories [Sope]Where stories live. Discover now