Fact

811 186 51
                                    


مینهو چمدونش رو داخل اتاق گذاشت و بی حال روی تخت نشست. همراه لونا و هیونجین به آپارتمان اونا اومده بود چون لونا خیلی صریح بهش گفته بود نمیتونه خونه چانگبین بمونه. مینهو دوست نداشت توی این وضعیت باشه. دلش میخواست با جیسونگ حرف بزنه. دوست داشت کدورت‌ها رو برطرف کنه .

اون و جیسونگ یه زمانی از همه صمیمی تر بودن درواقع همه میدونستن. جیسونگ یه جورایی همیشه به مینهو میچسبید.باهم بیرون میرفتن و مینهو همیشه برای جیسونگ هدیه میخرید. هیونجین گاهی میخندید و میگفت" اگر‌کسی ندونه فکرمیکنه مینهو هیونگ برادر جیسونگه نه چانگبین هیونگ"

خب حقیقت هم داشت. جیسونگ و برادر بزرگش رابطه خوبی داشتن ولی جیسونگ رازهاش رو برای مینهو می‌آورد. تا حدی که گاهی چانگبین حسودیش میشد و به مینهو میگفت " تو برادرم و ازم دزدیدی" در کنار همه این ها اون ها خوشحال بودن. مینهو از این صمیمیت خوشحال بود. اما همه چیز از وقتی که احساسات جیسونگ رنگ عوض کردن بهم ریخت!

_قهوه؟

هیونجین بود که تا نیمه از در وارد شده بود. مینهو لبخندی بهش زد و از جا بلند شد.

_ممنون میشم.

هیونجین با لبخند به اشپزخونه برگشت. مینهو لباساش رو با پلیور و شلوار راحتی عوض کرد و از اتاق خارج شد. لونا رفته بود دوش بگیره پس ترجیح داد کمی با پسر کوچک‌تر وقت بگذرونه. هیونجین درحالی که زیر لب اواز میخوند مشغول آماده کردن قهوه بود.

_صدای قشنگی داری‌.

مینهو گفت و به یخچال تکیه زد. هیونجین خجالتی خندید  دستاش رو به پیرهنش چسبوند.

_ممنونم هیونگ..قهوه‌ات رو ساده میخوری؟

مینهو به عکس‌های چسبیده به یخچال خیره شد و همونجور لب زد.

_با شیر.

چندعکس اونجا به چشم میخورد. یکیشون از جمع چهارنفره هیونجین و جیسونگ؛ و چانگبین و لونا بود. مشخص بود توی پیکنیک گرفته شده. هرچهارتاشون لبخند داشتن.

عکس کناری هیونجین و لونا بودن. .درحال کوهنوردی‌‌. عکس بعدی اما باعث شد مینهو مکث کنه. جیسونگ از پشت سر دستاش رو دور گردن هیونجین حلقه کرده بود و لبخند عمیقی داشت.

موهاش توی عکس بادمجونی رنگ بود. "اون بزرگ شده" این چیزی بود که توی ذهن مینهو می‌چرخید.
جیسونگ زیباتر شده بود. خیلی زیاد.

_اوه..این عکس برای تولد سال قبلِ..

هیونجین با لبخند گفت و به چشمای مینهو زل زد. تو چشماش اندوه خاصی بود. بالاخره از نگاه کردن به عکس‌ها دل کند و به سمت هیونجین برگشت..

_رشته‌ت چیه؟

هیونجین با ذوق دوفنجون برداشت.

_موسیقی میخونم. یعنی..من و جیسونگ باهم قبول شدیم ولی خب.‌‌.

مکث کرد و شونه بالا داد.

_جیسونگ ولش کرد.

مینهو اخم محوی کرد.

_ولش کرد؟

هیونجین سرتکون داد. به یادداشت اون‌روزها حال جیسونگ بازهم خوب نبود. توی سرازیری قرار گرفته بود و براش هم مهم نبود این تصمیم یه روزی آرزوش بوده.

_بعد از ترم اول انصراف داد. گفت نمیخواد که ادامه بده.

مینهو درک‌نمیکرد. جیسونگ عاشق موسیقی بود. خیلی شب ها که کنارش خوابیده بود از علاقه به این رشته گفته بود..از علاقه زیادش.جیسونگ حتی استعداد زیادی هم توی موسیقی داشت. میتونست گیتار و پیانو بنوازه و گه گاهی ترانه مینوشت. مینهو هنوز..هنوز یکیش رو داشت!

_هنوز مینوازه؟

با تردید پرسید و چهره هیونجین غمگین شد. یادش نمیومد آخرین باری که جیسونگ نواخته اصلا کی بود!

_نمینوازه. سه سال میشه.

هردو به طرف لونا چرخیدن که با حوله درحال خشک کردن موهاش بود. هیونجین فنجون ها رو برداشت تا از قهوه پرشون کنه. مینهو  لبهاش رو تر کرد.

_چرا؟

لونا دست از خشک کردن موهاش برداشت.

_نگفت. ولی اونقدرها هم نامشخص نیست.

با زبون بی زبونی داشت به مینهومیگفت دلیلش تویی!
و درست بود. جیسونگ همیشه کنار‌مینهو و برای اون مینواخت. بعد از دوسال که مینهو رفت جیسونگ گیتارش رو توی کیفش گذاشت و توی کمد انباری نگهش داشت. با اصرارهای زیاد بالاخره چانگبین رو راضی کرد و پیانوش رو فروخت. نمیخواست با دیدن اون.ها به یاد مردی بیفته که دورش انداخته.

_تو خیلی رک شدی لونا.

مینهو گفت و فنجون قهوه.‌اش رو از هیونجین گرفت. به سالن رفت و روی کاناپه فیلی رنگ نشست. لونا بطری ابی برداشت و به سالن اومد. کنار مینهو نشست.

_توقع داری بهت امید واهی بدم؟ بهت بگم جیسونگ هنوزم..

_نه‌

مینهو گفت و اخم کرد. لونا آه کشید و بطریش رو روی میز گذاشت.

_بیا صادق باشیم باهم..هوم؟ حتی چانگبین هم نسبت بهت احساس بدی داره مینی..متاسفم که انقدر واضح میگم اما دست خودش نیست. جیسونگ برادرشه.

مینهو میدونست و تمام حق رو به چانگبین میداد. درسته خودش رفیقش بود ولی جیسونگ خانواده چانگبین بود.

_پس به نظر میاد مقصر همه چیز منم.

مینهو با لبخند تلخی گفت و کمی از قهوه‌اش چشید. لونا آه کشید.مینهو هم مقصر بود وهم نه. درهرصورت هیچکس فعلا حق رو بهش نمیداد!

_جیسونگ ازم‌متنفره نه؟

_نمیدونم مینهو. جیسونگ انقدر عوض شده که نمیشناسمش!

لونا گفت و از جا بلند شد. مینهو همه چیز رو خراب کرده بود. این مهم ترین حقیقتی بود که توی سرش پررنگ بود

_____________

آنیونگ بیبیز^^
حالتون چطوره؟
خب اینم از چپتر جدید..
تا اینجای کار نظرتون نسبت به شخصیت‌ها چیه؟
کی رو بیشتر دوست دارید؟ به کی حس بد دارید؟
امیدوارم از خوندن لذت ببرید..
برمیگردم به غارم:)

𝖪𝗂𝗌𝗌 𝗈𝖿 𝖣𝖾𝖺𝗍𝗁Where stories live. Discover now