part 1

938 132 19
                                    

صدایی از توی سالن اومد و باعث شد دست از تمیز کردن کتابخونه بکشه و به سمت سالن پذیرایی بره.

_همگی بیاین اینجا

شیائوی بزرگ رو دید که با خوشحالی روی مبل نشسته بود.
متعجب قدمی جلو گذاشت.

+آقای شیائو اتفاقی افتاده؟

شیائوی بزرگ خنده ای کرد و همونطور که نگاهش رو بین همسر و دخترش و همچنین ییبو و بقیه خدمتکار ها می‌چرخوند به حرف اومد:

_بادیگاردِ جان خبر داد که قرار دادمون با کمپانی لی به پایان رسیده و همین امروز به سمت چین میان

همسرش حیرت زده از چیزی که شنیده بود اشک توی چشم هاش جمع شد. دستش رو جلوی دهنش گذاشت.

*یعنی...یعنی پسرم بالاخره داره برمی‌گرده؟

شیائوی بزرگ دوباره خنده بلندی سر داد.

_درسته. و ما باید عمارت رو برای برگشتش آماده کنیم

تمام اعضای خانواده شیائو و همچنین خدمه، از برگشت ارباب جوان عمارت خوشحال بودن اما ییبو گوشه ای ایستاده بود و توی افکار خودش غرق شده بود…

(فلش بک، چهار سال پیش):

اخم غلیظی روی پیشونیش نشست و با غضب انگشتش رو به سمتش گرفت.

+چطور جرئت میکنی منو به اسم کوچیکم صدا کنی!!

ییبو سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. دست هاش رو برای اینکه نلرزن مشت کرد و سعی کرد به دردی که با رفتن ناخن هاش به کف دستش احساس میکرد بی‌توجه باشه.

_من...من فقط می‌خواستم…

اما قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو کامل کنه، با حرف جان ساکت شد.

+خفه شو وانگ ییبو فقط خفه شو

کف دستش رو محکم روی صورتش کشید و پشتش رو بهش کرد.

+نمی‌خوام صدات رو بشنوم. حتی برای یک ثانیه. حالا هم از اینجا برو. دلم نمیخواد تا قبل از رفتنم دوباره ببینمت

ییبو بزاق دهنش رو برای جلوگیری از بغضش محکم فرو خورد و دندوناش رو روی لبهاش فشرد. 
اون فقط از دهنش در رفته بود و بهش گفته بود که یه حسایی بهش داره… حتی فکرش رو هم نمیکرد کار به اینجا کشیده بشه…
قبل از اینکه دوباره مورد خشم جان قرار بگیره آهسته اتاق رو ترک کرد. 
(پایان فلش بک)

آهی کشید و به سمت کتابخونه برگشت. بعد از گذشت چهار سال، امیدوار بود اخلاق جان لااقل کمی عوض شده باشه...  

.

.

.

شب شده بود و تمام خدمه در حال انجام وظایفشون بودن. 
خانواده شیائو توی سالن نشسته بودن و مشتاقانه منتظر برگشت پسر بزرگشون بودن. 
در همون موقع یکی از خدمه با سرعت داخل عمارت شد و خودش رو به شیائوی بزرگ رسوند.

+قربان پسرتون اومدن 

شیائوی بزرگ همراه با همسر و دخترش از روی مبل بلند شدن و همونطور که لبخند از لبهاشون پاک نمیشد خودشون رو مقابل در ورودی رسوندن.
بعد از چند دقیقه جان همراه با بادیگارد هاش که هر کدوم چمدون هاش رو حمل میکردن داخل شد.

+پدر! مادر! یونی!

هر سه به سمتش رفتن و تک تک در آغوشش کشیدند.
پدرش دستی به بازوش کشید.

_به خونه خوش اومدی پسرم

مادرش هم اون یکی دستش رو گرفت.

*نمیدونی چقدر دلمون برات تنگ شده بود عزیزم

و سعی کرد اشکاش رو از چشم هاش کنار بزنه.
جان لبخند کم رنگی زد و با ملایمت اشک های مادرش رو از روی صورتش پاک کرد.

+گریه نکن مادر. میبینی که بالاخره برگشتم

مادرش سری تکون داد و دستش رو به سمت مبلمان گرفت.

*خسته ای. بیا و کمی استراحت کن

در همون موقع ییبو بی‌خبر از اومدن جان، همونطور که لیوان آب دستش بود از آشپزخونه بیرون اومد که با شنیدن بوی عطر آشنایی سرش رو به همون سمت چرخوند. 
جان هم همزمان سرش رو بلند کرد و نگاهش با نگاه ییبو یکی شد. نگاه ییبو عاری از هیچ حسی بود.
اخم ریزی روی پیشونی جان نشست و دست هاش رو مشت کرد.
نگاهش رو به مادرش داد و با لحن سرد و خشکی به حرف اومد.

+ترجیح میدم توی اتاقم استراحت کنم

و بدون شنیدن جوابی به سمت راه پله شروع به حرکت کرد.
ییبو دندون هاش رو روی هم فشرد و گره انگشت هاش به دور لیوان شیشه ای رو تنگ تر کرد. جوری که ممکن بود لیوان توی دستش خرد بشه.  

پدر، مادر و خواهرش متعجب از رفتار جان، بدون گفتن چیزی هرکدوم به گوشه ای رفتن و خودشون رو با کار هاشون سرگرم کردن. شاید بهتر بود می‌ذاشتن پسرشون توی خلوت استراحت کنه...

𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin