part 7

323 96 2
                                    

گوشه اتاق نشسته بود و پاهاش رو بغل گرفته بود. کاش هیچوقت به این عمارت نمیومد...کاش هیچوقت پدر و مادرش بهترین دوستای خانم و آقای شیائو و خدمه این عمارت نمیشدن...کاش هیچوقت نمیمردن...کاش تنهاش نمیذاشتن که از بی‌کسی به این مکان پناه بیاره… شاید اینجوری هیچوقت با جان رو به رو نمیشد...شاید بهترین دوستش نمیشد...شاید...شاید بعد از چند سال عاشقش نمیشد که بعد….. 

نفس عمیقی کشید و سعی کرد به بغضی که توی گلوش در حال شکل گیری بود و دردی که توی قبلش بود بی‌توجه باشه.

افکارش بعد از زدن اون حرف ها به جان و ترک کردنش و برگشتن به اتاق، لحظه ای رهاش نمیکردن…

همونجا سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و چشم هاش رو بست...

……..

همه چیز به سرعت برق و باد اتفاق افتاد. هیچکدوم از سرنشینان متوجه کامیون بزرگی که به طرز عجیبی یک دفعه جلوشون ظاهر شد نبودن. تنها توی یک ثانیه چیزی که انتظارش رو نداشتن اتفاق افتاد...چشم های همشون از دیدن کامیونی که با تابیدن چراغ های ماشین توی اون شب تاریک بهش خورد و فقط چند سانت باهاش فاصله داشتن گشاد شد. 

راننده به سرعت فرمون رو چرخوند و ثانیه ای بعد خودشون رو در حال پرت شدن به پایین از جاده دیدن و بعد از اون بود که دیگه هیچکدوم چیزی نفهمید... 

……

با ضرب چشم هاش رو باز کرد و همونطور که سرش هنوز هم به دیوار پشتش تکیه داده شده بود، نگاه ترسیده‌ش رو به دیوار مقابلش دوخت. فقط چند دقیقه چشم هاش رو بسته بود… هنوز هم بعد از چند سال صحنه تصادفشون از جلوی چشم هاش کنار نمیرفت و بیشتر مواقع کابوسش رو میدید... کاش اون هم مثل پدر و مادرش زنده نمیموند...کاش دکتر ها احیاش نمیکردن...کاش میذاشتن مثل پدر و مادرش توی کما بمیره و همراهشون به آسمون بره...همونجایی که مادرش همیشه می‌گفت همه آدم ها بعد از مرگ به اونجا میرن...کاش هیچوقت دوباره نفس نمی‌کشید که اینجوری دردهاش رو تحمل کنه و هیچکس رو کنارش نداشته باشه… درسته خانم و آقای شیائو خیلی زیاد بهش توجه داشتن و مثل پسر خودشون باهاش رفتار میکردن اما...هیچکس پدر و مادر خود آدم نمیشد… 

آهی کشید. اتفاقات بد هیچوقت و هیچ جور قرار نبود از ذهنش بیرون برن…

.

.

.

چهره‌ش از شدت تلخ بودن زیاد شرابی که خورده بود در هم رفت و جام توی دستش رو محکم روی میز کوبید. 

نگاه گیج و مستش رو به اطراف داد. از اینکه با یه شات مست میشد از خودش بدش میومد. نمی‌فهمید چرا بعد از این همه مدت هنوز هم انقدر ظرفیتش کم بود. حتی اون پسر لعنتی هم با اینکه از اون شش سال کوچیک تر بود ظرفیت الکلش بیشتر بود بعد اون… 

با یادآوری ییبو اخمی روی پیشونیش نشست و لبهاش رو روی هم فشرد. از پشت میز بلند شد و تلو تلو خوران از ‌کلاب بیرون زد. جعبه سیگار مارک دار مخصوصش رو از جیبش درآورد. یه نخ سیگار برداشت و جلدش رو دوباره توی جیبش برگردوند. با فندک طلاییش سیگار رو روشن کرد و لای لبهاش گذاشت. 

نگاه بی‌حس و سردش رو به خیابون خلوت مقابلش دوخت و پک محکمی به سیگارش زد و بعد دودش رو آهسته و به حالت نمایشی از لای لبهاش بیرون فرستاد. دود سفید رنگِ سیگار تضاد زیبایی با آسمون مشکی رنگ بالای سرش داشت.

با صدایی که بر اثر شراب و سیگار خش دار و گرفته شده بود آروم لب زد:

+دلم میخواد تو رو هم مثل دود سیگار فوت کنم وانگ ییبو..

تک‌خندی کرد.

+تا کی باید تحملت کنم؟ کاش هیچوقت وارد زندگیم نمیشدی…کاش اینجوری بهمم نمی‌ریختی...کاش کاری نمیکردی با دیدنت هم عصبی شم هم قلبم به درد بیاد

عصبی سیگارش رو به گوشه ای پرت کرد.

+لعنتی...اصلا معلوم نیست چمه. از این احساسات متناقض متنفرم 

چشم هاش رو بست و چند بار نفس عمیق کشید. باید هرطور میشد ییبو رو از عمارت بیرون میکرد تا دیگه حالش با دیدنش بد نشه...از شنیدن حرف هاش عصبی نشه و مجبور نباشه برای فراموش کردنشون مست کنه. 

حتی خودش هم نمی‌دونست چرا و به چه دلیل یک ثانیه عصبیه و ثانیه ای بعد داره با دردی که توی قلبش به وجود میاد مقابله میکنه...      

𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz