part 18

321 90 14
                                    

دچار نفس تنگی و سرگیجه شد. تعادلش رو از دست داد. چشم‌هاش سیاهی رفت و همونجا پشت شیشه بیهوش روی زمین افتاد. آقا و خانم شیائو وحشت زده همونطور که برای پسرشون گریه میکردن پرستار ها رو صدا کردن و چند نفر همون موقع به سرعت به انتهای سالن اومدن و جسم بیهوش ییبو رو به یکی از اتاق ها متنقل کردن.

همه چیز به سرعت برق و باد اتفاق افتاد. به طوری که هیچ کدوم از افراد پشت شیشه نمی‌تونستن باور کنن که همچین اتفاقی افتاده…

به آرومی چشم‌های دردناکش رو باز کرد و به سقف بیمارستان خیره شد. چه اتفاقی براش افتاده بود؟ دوباره نفس تنگی؟ جرقه‌ای توی ذهنش زده شد. جان! جان الان در چه حالی بود؟؟

با نیرویی که خودش هم نمی‌دونست از کجا به بدنش متنقل شده، یک دفعه از روی تخت بلند شد و بی‌توجه به سوزن سرمی که از داخل دستش با سوزش عمیقی کنده شد سراسیمه به طرف در رفت و از اتاق بیرون زد. 

نگاه وحشت زده‌ش رو به اطراف دوخت. پس آقا و خانم شیائو کجا بودن؟ با عجله و بی‌توجه به پرستار ها به طرف اتاقی که جان درش قرار داشت دوید. شوکه پشت شیشه ایستاد. چشم‌هاش وحشت زده کل اتاق رو از نظر گذروند. جان… جان کجا بود؟ کجا برده بودنش؟ چرا کسی اونجا نبود؟ پرستار ها و دکتر هایی که داخل اتاق بودن کجا رفتن؟ خانم و آقای شیائو کجا رفتن؟ چرا همه چیز انقدر ساکت بود؟! 

لبهاش می‌لرزید از بغض دردناکی که توی گلوش در حال بیشتر شدن بود. جان… یعنی مرده بود؟ به همین سادگی تنهاش گذاشته بود؟ مگه نگفته بود یه فرصت بهش بده؟ مگه نگفته بود ببخشتش؟ ییبو اون رو بخشیده بود. ولی جان چرا نبود که قضیه به این مهمی رو بفهمه؟ چرا کسی توی اتاق نبود؟ چرا برق‌های اون اتاق نفرین شده خاموش بود؟ 

همونطور که اشک‌هاش مثل جویبار از چشم‌هاش سرازیر شده بود مشت کم جونش رو بالا آورد و چند بار روی شیشه‌ی اتاق کوبید. صدای دردناک و گرفته‌ش که با گریه مخلوط شده بود توی انتهای سالن پخش شد.

_چرا جان؟ چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی لعنتی؟ مگه نمی‌خواستی ببخشمت؟ مگه نمی‌خواستی بهت فرصت بدم که باهام حرف بزنی؟ پس چرا الان نیستی؟ کجایی؟ جان تو کجایی؟ 

مشتش رو محکم تر به شیشه کوبید و فریاد زد:

_لعنتی کجایییی؟؟؟

از شدتِ گریه نمی‌تونست اطرافش رو درست ببینه. نامتعادل برگشت و پشتش رو به شیشه‌ی اتاق چسبوند. همونطور چسبیده به شیشه روی زمین نشست. دیگه توان نداشت که روی پاهاش بایسته. دیگه توان انجام هیچ کاری رو نداشت. دستش رو روی قلبش گذاشت و با صدای بلندی گریه کرد. 
پرستار ها با شنیدن صدای ییبو ترسیده به طرف انتهای سالن دویدن و سعی کردن از روی زمین بلندش کنن. 

_آقا شما حالتون خوب نیست لطفا بلند شید.

_کمکش کنید برش گردونیم داخل اتاقش.

𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt