part 9

286 96 4
                                    

نگاهش رو از پنجره به بیرون داد و جان رو دید که عصبی توی حیاط در حال سیگار کشیدن بود. به سرعت پرده رو کشید و به سمت در ورودی حرکت کرد.

+جان!

جان برگشت و نگاه بی‌حسش رو به یونی دوخت.

دختر نزدیکش رفت و مقابلش ایستاد.

+تا همین امشب برام روشن نکنی چه اتفاقی بین تو و ییبو افتاده که انقدر اذیتش میکنی دست از سرت برنمیدارم! 

جان حرصی پوزخندی زد و نصفه نیمه سیگارش رو توی باغچه پرت کرد.

_خیلی دلت میخواد بدونی؟ باشه...بهت میگم 

نگاهش رو از دختر گرفت و به سمت انتهای حیاط که تاب بزرگی همراه با یک صندلی کنارش قرار داده شده بود رفت و روی صندلی نشست. سرش رو بلند کرد و به یونی که متعجب بهش چشم دوخته بود اشاره کرد.

_بیا اینجا بشین. ممکنه خسته بشی

دختر نفسش رو بیرون فرستاد و به سمتش رفت. روی صندلی کنارش نشست و منتظر نگاهش رو به جلو دوخت.

جان نفس عمیقی کشید و بعد از چند ثانیه شروع به تعریف گذشته‌ش کرد. گذشته‌ای که مسبب تلخ ترین و ناامیدترین اتفاقات زندگیش بود…

فلش‌بک، چند سال قبل:

_جان! جان کجایی؟

خودش رو بیشتر پشت دیوار قایم کرد و لبخند شیطنت‌باری روی لب‌هاش نشست. امکان نداشت ییبو اونجا پیداش کنه.

پسرک سرجاش ایستاد و هوف کلافه‌ای کشید.

_خودتو نشون بده من نمیتونم پیدات کنم. آخه کجا قایم شدی؟

و دوباره شروع کرد به گشتن توی اون حیاط بزرگ. 

جان لب‌هاش رو روی هم فشرد تا صدای بلند خنده‌هاش توی فضا نپیچه و باعث لو دادنش نشه.

همون موقع صدای بلندی اومد و بعد از اون صدای گریه پسر کوچیک‌تر به گوشش رسید.

نگران به سرعت از پشت دیوار اومد بیرون و به سمت ییبویی که روی زمین افتاده بود و زانوی پاش بدجور زخم برداشته بود دوید.

کنارش نشست و دستش رو روی پاش گذاشت.

+چی شد ییبو! با خودت چیکار کردی؟

ییبو نگاهی به جان که نگران بهش چشم دوخته بود کرد و بلند‌تر زد زیر گریه. 

خانم شیائو با شنیدن سر و صدا، از سالن اومد بیرون و به سمتشون رفت.

ییبو با دیدن اون زن مظلومانه بهش چشم دوخت.

_خانم شیائو...پام...!

و دوباره اشکاش سرازیر شد.

خانم شیائو به سرعت نزدیکش شد و جان رو با دستش کنار زد.

𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)Where stories live. Discover now