نگاهش رو از پنجره به بیرون داد و جان رو دید که عصبی توی حیاط در حال سیگار کشیدن بود. به سرعت پرده رو کشید و به سمت در ورودی حرکت کرد.
+جان!
جان برگشت و نگاه بیحسش رو به یونی دوخت.
دختر نزدیکش رفت و مقابلش ایستاد.
+تا همین امشب برام روشن نکنی چه اتفاقی بین تو و ییبو افتاده که انقدر اذیتش میکنی دست از سرت برنمیدارم!
جان حرصی پوزخندی زد و نصفه نیمه سیگارش رو توی باغچه پرت کرد.
_خیلی دلت میخواد بدونی؟ باشه...بهت میگم
نگاهش رو از دختر گرفت و به سمت انتهای حیاط که تاب بزرگی همراه با یک صندلی کنارش قرار داده شده بود رفت و روی صندلی نشست. سرش رو بلند کرد و به یونی که متعجب بهش چشم دوخته بود اشاره کرد.
_بیا اینجا بشین. ممکنه خسته بشی
دختر نفسش رو بیرون فرستاد و به سمتش رفت. روی صندلی کنارش نشست و منتظر نگاهش رو به جلو دوخت.
جان نفس عمیقی کشید و بعد از چند ثانیه شروع به تعریف گذشتهش کرد. گذشتهای که مسبب تلخ ترین و ناامیدترین اتفاقات زندگیش بود…
فلشبک، چند سال قبل:
_جان! جان کجایی؟
خودش رو بیشتر پشت دیوار قایم کرد و لبخند شیطنتباری روی لبهاش نشست. امکان نداشت ییبو اونجا پیداش کنه.
پسرک سرجاش ایستاد و هوف کلافهای کشید.
_خودتو نشون بده من نمیتونم پیدات کنم. آخه کجا قایم شدی؟
و دوباره شروع کرد به گشتن توی اون حیاط بزرگ.
جان لبهاش رو روی هم فشرد تا صدای بلند خندههاش توی فضا نپیچه و باعث لو دادنش نشه.
همون موقع صدای بلندی اومد و بعد از اون صدای گریه پسر کوچیکتر به گوشش رسید.
نگران به سرعت از پشت دیوار اومد بیرون و به سمت ییبویی که روی زمین افتاده بود و زانوی پاش بدجور زخم برداشته بود دوید.
کنارش نشست و دستش رو روی پاش گذاشت.
+چی شد ییبو! با خودت چیکار کردی؟
ییبو نگاهی به جان که نگران بهش چشم دوخته بود کرد و بلندتر زد زیر گریه.
خانم شیائو با شنیدن سر و صدا، از سالن اومد بیرون و به سمتشون رفت.
ییبو با دیدن اون زن مظلومانه بهش چشم دوخت.
_خانم شیائو...پام...!
و دوباره اشکاش سرازیر شد.
خانم شیائو به سرعت نزدیکش شد و جان رو با دستش کنار زد.
![](https://img.wattpad.com/cover/308077591-288-k250610.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)
Fiksi PenggemarCan you be a bit kind? میتونی یکم مهربون باشی؟ Zhan top, Angst, Romance "صدای بلندی توی فضا پیچید و قبل از اینکه به خودش بیاد و بفهمه چی شده، دیگه اون مقابلش نبود... لبهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد به جوشش اشک هاش که میخواستن از چشم هاش فرار کرده و...