بدون لحظهای مکث، پاش رو روی گاز فشار داده بود. اونقدر عصبی بود که حتی متوجه نبود توی اون تاریکی داره کجا میره.
تمام اتفاقات چند لحظه پیش مثل فیلم جلوی چشمهاش و مانند موزیک توی گوشهاش پخش میشد و به عصبانیتی که داشت شدت میداد.
اون پسر حق نداشت اونجوری خودشو رها کرده و اجازه بده هر کی رسید دستمالیش کنه و به حریم شخصیش تجاوز کنه.
حق نداشت اون حرفها رو به جان بزنه. حق نداشت سرش داد بزنه و بگه خفه شو. حق نداشت بهش لقب خودخواه بودن و بیشرم بودن بده. حق نداشت اون رو یه آدمی ببینه که روحش از سنگ ساخته شده.
مگه همه انسانها از اول زمان خلق شدنشون روحشون از سنگ ساخته میشد که ییبو اون لقب رو بهش داده بود؟ مگه دست خودش بود که انقدر سرد و مغرور شده بود؟ اون پسر هیچی نمیدونست… هیچی نمیدونست و اینجوری دربارهش حرف میزد.
عصبی با مشت محکم به فرمون کوبید و نفسش رو با شتاب بیرون فرستاد. اونقدر در حین رانندگی دندون هاش رو روی هم فشار داده بود که حس میکرد فکش در حال شکستنه.
توی افکارش غرق بود و هر چی زمان بیشتر میگذشت اون هم بیشتر عصبی و کلافه میشد. همون لحظه صدای بوق بلند ماشینی که با سرعت از کنارش رد شد باعث شد به خودش بیاد و سریع فرمون رو به سمت دیگه از جاده بچرخونه تا تصادف رخ نده.
ماشین رو گوشه جاده پارک کرد و نگاه عصبی و حرصیش رو به مقابلش دوخت. اونقدر با انگشتاش به فرمون ماشین فشار آورده بود که سر انگشتاش به سفیدی میزد.
هر بلایی سرش میومد تقصیر ییبو بود. مقصر تمام بدبختیهاش اون پسر بود. اون پسرِ لعنتی که از زمان اومدنش به عمارت تا الان حالش رو خراب کرده بود.
جان سعی کرد مثل یه برادر بزرگترِ خوب با اون بچه رفتار کنه ولی مگه پدر و مادرش این اجازه رو بهش میدادن؟ مگه بهش اجازه میدادن تا آخرش با ییبو مهربون باشه؟ شاید...شاید مقصر تمام اینها پدر و مادرش بودن… شاید اگه طرز رفتار و برخوردشون رو بهتر میکردن یا لااقل عوض میکرد اینهمه جان سختی نمیکشید… هر شبش رو با کابوسهاش نمیگذروند… انقدر بد اخلاق نمیشد… سرد و مغرور نمیشد…خودخواه نمیشد… نابود نمیشد…
آهی کشید. پیشونیش رو به فرمون ماشین تکیه داد و چشمهاش رو بست.
گفته بود ییبو حق زدنِ اون حرفها رو بهش نداشت. درست گفته بود. هنوز هم همین رو میگفت. اما… اما آیا خودش این حق رو داشت که اون جوری سرش داد بزنه و بهش تهمت منفور بودن و کثیف بودن بزنه؟ پسری که عاشقش بود واقعا از نظرش یه شخص کثیف و منفور بود؟ شاید اونقدر توی افکارش غرق شده بود که متوجه اون مرد مست که توی کلاب بهش دست میزد نبود… شاید حواسش به دور و اطرافش نبود…
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)
Hayran KurguCan you be a bit kind? میتونی یکم مهربون باشی؟ Zhan top, Angst, Romance "صدای بلندی توی فضا پیچید و قبل از اینکه به خودش بیاد و بفهمه چی شده، دیگه اون مقابلش نبود... لبهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد به جوشش اشک هاش که میخواستن از چشم هاش فرار کرده و...