داخل اتاق پشت میز کارش نشسته بود و سرگرم بررسی اسناد مهم شرکت بود که صدای در اتاقش از کار متوقفش کرد.
+بیا تو
در باز شد و یونی همراه با سینی توی دستش وارد اتاق شد.
لبخندی به جان زد. نزدیک رفت و سینی رو روی میز گذاشت.
_بیا یکم خستگی در کن. خیلی خودتو با کارهای شرکت سرگرم کردی. یکم استراحتم بد نیست
جان سری تکون داد و عینکاش رو درآورد و بعد کش و قوسی به بدنش داد.
+اگه نمیومدی فکر نکنم حالاحالاها متوجه میشدم چقدر خستهام
دستش رو جلو برد و مشغول نوشیدن قهوه تلخ مورد علاقهش شد.
یونی به سمت پنجره رفت و بعد از چند ثانیه مکث به حرف اومد.
_یه سوالی هست که چند وقته میخوام ازت بپرسم
جان کمی سرش رو کج کرد اما چیزی نگفت.
دختر به سمتش برگشت و پشتش رو به دیوار کنار پنجره تکیه داد. نگاهش رو مستقیم به چشمهای جان دوخت.
_با ییبو چه مشکلی داری؟ چرا از وقتی اومدی انقدر باهاش بد رفتار میکنی؟ میشه بدونم باهات چیکار کرده؟
جان دست از نوشیدن کشید و فنجون قهوه رو توی سینی گذاشت. لبهاش رو روی هم فشرد و بعد از مکث کوتاهی، نگاه سردش رو به چهره سوالی خواهرش دوخت.
+فکر نکنم اونقدر مسئله مهمی باشه که دربارش صحبت کنیم
یونی تکیهش رو از دیوار گرفت و چند قدم به جان نزدیک شد.
_اتفاقا خیلی مهمه. اون پسر چند سالی میشه که باهامون زندگی میکنه و یه جورایی عضوی از خانوادمون محسوب میشه. دلیل این رفتارهات رو نمیفهمم جان! چرا نمیتونی باهاش یکم مهربون با...
جان کف دستش رو محکم روی میز کوبید و اون رو از گفتن ادامه جملهش منع کرد.
+نمیخوام راجع بهش صحبت کنم و یا چیزی بشنوم یونی! همین الان از اتاق برو بیرون!
دختر لبهاش رو روی هم فشرد و دستهاش رو مشت کرد. بعد از مکث کوتاهی هوفی کشید و با قدمهای بلند از اتاق خارج شد.
جان به پشتی صندلیش تکیه داد و نگاه عصبیش رو به اطراف دوخت. نمیفهمید چرا همیشه باید بحث اون پسرک لعنتی جلوش پیش بیاد. یونی اون زمان که جان کمکم حس تنفر نسبت به ییبو توی دلش جوونه زده بود توی یه کشور دیگه داشت درسش رو میخوند وگرنه جان میتونست وقتایی که توی نفرت دست و پا میزد بره پیشش و باهاش کمی درد و دل کنه تا شاید مقداری از حس تنفرش نسبت به ییبو کم بشه اما نبود… هیچکس نبود که باهاش حرف بزنه و از ناامیدیش نسبت به خانوادهش بگه…
YOU ARE READING
𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)
FanfictionCan you be a bit kind? میتونی یکم مهربون باشی؟ Zhan top, Angst, Romance "صدای بلندی توی فضا پیچید و قبل از اینکه به خودش بیاد و بفهمه چی شده، دیگه اون مقابلش نبود... لبهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد به جوشش اشک هاش که میخواستن از چشم هاش فرار کرده و...