دو ماه از اون روزی که عمارت شیائو رو ترک کرده بود میگذشت.
وارد آپارتماش شد و کاپشنش رو همراه با کلیدهای خونه روی کانتر گذاشت. وارد آشپزخونه شد و از داخل یخچال بطری آب مخصوصش رو برداشت و کمی آب نوشید. با این که هوا چند روزی بود که سرد شده بود اما ییبو همیشه عادت داشت حتی توی سردترین موقعیت هم آب خنک بنوشه.
بطری رو داخل یخچال برگردوند و درش رو بست. خسته از اون شب پر کاری که داشت، به سمت کاناپه رفت و روش لم داد. نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد و کمی چشمهاش بست.
دلیل همیشه خسته و کلافه بودنش رو نمیفهمید. یعنی به خاطر فعالیت زیاد بود؟ یا تنهایی و بیکسی دلیل اصلیش بود؟
آهی کشید و سعی کرد افکارش رو آزاد کرده و کمی استراحت کنه.
****
پنجره اتاقش رو باز کرده بود و همونطور که کنارش ایستاده بود، مثل همیشه برای آروم کردن اعصابش سیگار میکشید.
از صبح که به شرکت رفته بود تا الان به طرز عجیبی عصبی و پریشون بود. دلیلش رو نمیفهمید و فقط برای برگردوندن تعادل اعصابش یه ریز سیگار میکشید.
کلافه برگشت و ته مونده سیگار رو توی جاسیگاری انداخت و به سمت تخت خوابش رفت. آماده خواب شد اما با احساس عجیب و دردناکی که تا الان دو ماه میشد که سراغش اومده بود، روی پهلو چرخید و به ماه نقرهای رنگی که توی آسمون به زیبایی میدرخشید چشم دوخت. بعد از چند دقیقه چشمهاش کمکم بسته شد و به خواب رفت…
_جان مگه بهت نگفته بودم مواظبش باش! چرا نمیتونی یه بازی بهتر با این بچه بکنی؟
_گا! آقای شیائو بهم گفت بعد از شهربازی برام یه جعبه لگوی بزرگ میخره!
_تو دیگه بزرگ شدی! به اندازه کافی محبت دیدی! ییبو والدین نداره. باید بهش حق بدی که مثل پدر و مادرش یا حتی بهتر باهاش رفتار کنیم
_همین الان برگرد توی اتاقت جان! این عمل ناپسندت رو هیچوقت فراموش نمیکنم
گریههای بیصدا…
نگاه خاموش…
ناامیدی…
نفرت…
_جان...من...من عاشقت شدم!
+چطور جرئت میکنی منو به اسم کوچیکم صدا کنی!!
_من...من فقط میخواستم…
+خفه شو وانگ ییبو فقط خفه شو!
+نمیخوام صدات رو بشنوم. حتی برای یک ثانیه. حالا هم از اینجا برو. دلم نمیخواد تا قبل از رفتنم دوباره ببینمت!!
_از همون روزی که اونجوری سرم داد زدی و حس انزجارتو نسبت بهم توی صورتم کوبیدی...دیگه برای من هیچکس نیستی شیائو جان! هیچکس!
YOU ARE READING
𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)
FanfictionCan you be a bit kind? میتونی یکم مهربون باشی؟ Zhan top, Angst, Romance "صدای بلندی توی فضا پیچید و قبل از اینکه به خودش بیاد و بفهمه چی شده، دیگه اون مقابلش نبود... لبهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد به جوشش اشک هاش که میخواستن از چشم هاش فرار کرده و...