پارت آخر:
چند ساعت از زمانی که جان به هوش اومده بود میگذشت. ییبو بعد از اینکه متوجه چشمهای بازِ جان شده بود و اتفاقاتِ بعدش، به سرعت اتاق رو ترک کرد و پرستار ها رو همراه با خودش به کنار جان آورد تا کارهای لازم رو انجام بدن.
الان ده دقیقهای میشد که جان خوابیده بود و ییبو مثل همیشه روی صندلی کنارش نشسته و به چهرهش خیره بود. لبخندی زد و دست جان رو گرفت و با انگشت شست شروع به نوازشش کرد. حتی اگه میتونست هم دیگه نمیخواست جان رو تنها بذاره. دیگه نمیخواست همهی در ها رو به روش ببنده. درسته اون ضربههای جبران ناپذیری به روحِ ییبو وارد کرده بود اما ییبو بخشید… همه چیز رو بخشید… قلبِ عاشقش زمانی که مرگِ معشوق رو جلوی چشمهاش دید دیگه نتونست طاقت بیاره و همه چیز رو بخشید…
اما این بخشیدن به این دلیل نبود که دیگه نخواد دلایل جان بابت اون کارهاش رو بشنوه. به این دلیل نبود که نخواد به خاطر تمام این سالها بازخواستش کنه. همهی این کارها رو میکرد حتی شاید چند روزی رو باهاش حرف نمیزد اما بخشیده بودش… نمیخواست این اتفاق بیفته اما بخشیده بودش… و الان بیصبرانه منتظر موقعیتی بود که جان باهاش حرف بزنه و دلایلش رو براش بازگو کنه. جان باید ییبو رو بابت تمام کارهاش قانع میکرد، حالا به هر روشی.
تقهای به در خورد و بعد از اون اشخاصی وارد اتاق شدن. ییبو دست جان رو به آرومی رها کرد و از روی صندلی بلند شد._پسرم!
خانم شیائو با چشمهای گریون خودش رو به جان رسوند و شروع به گریه کرد. آقای شیائو هم کنار همسرش ایستاد و با بغض به پسرش چشم دوخت.
یونی نگاهی به ییبو انداخت و لبخندی زد. لبخندی که سرشار بود از خوشحالی بابت اینکه حدس زده بود همه چیز بالاخره بین اون دو داشت خوب پیش میرفت.
جان با شنیدن صدای گریه های مادرش از خواب بیدار شد و نگاهش رو بهشون دوخت. خانم شیائو به سرعت دستش رو گرفت._پسرم… عزیزم… بیدار شدی!
آقای شیائو هم قدمی جلو گذاشت.
+جان پسرم…
جان اما بیحرف نگاهش رو بین هر سه اعضای خانوادش گردوند و در آخر نگاهش رو به ییبو که به تنهایی سمت چپش ایستاده بود دوخت. ییبو لبخند کوچیکی به جان زد و آهسته سری تکون داد. جان نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو به پدر و مادرش داد.
+فکر میکردم نمیاین…
خانم شیائو سعی کرد بغضش رو قورت بده.
_این چه حرفیه عزیزم. چطور میتونیم توی این شرایط تنهات بذاریم آخه.
لبخند تلخی روی لبهای جان شکل گرفت.
+همهی اینا بازیه آره؟ دوباره دارین نقش بازی میکنین. نقش والدینی که به فرزندشون اهمیت میدن.
YOU ARE READING
𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)
FanfictionCan you be a bit kind? میتونی یکم مهربون باشی؟ Zhan top, Angst, Romance "صدای بلندی توی فضا پیچید و قبل از اینکه به خودش بیاد و بفهمه چی شده، دیگه اون مقابلش نبود... لبهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد به جوشش اشک هاش که میخواستن از چشم هاش فرار کرده و...