شب شده بود و همگی با کارهاشون سرگرم بودن.
ییبو بعد از انجام دادن کار های عمارت، توی کتابخونه نشسته بود و در حال خوندن کتابی بود که فردا قرار بود استادش توی دانشگاه ازش امتحان بگیره.
همونطور که تمام تمرکزش رو روی خوندن کتاب قطور و سختش گذاشته بود، در به آرومی باز و شخصی وارد کتابخونه شد. نگاهش رو به ییبو داد و لبخندی زد. اون پسر مثل همیشه بعد از انجام کار های عمارت به کار های خودش میرسید و هیچوقت خسته نمیشد.
به آرومی به طرفش قدم برداشت و روی صندلی کنارش نشست.
ییبو که از گوشه چشم متوجه تکون خوردن چیزی شده بود، متعجب نگاهش رو از صفحات کتاب گرفت و سرش رو چرخوند.
یونی لبخند گرمی روی لبهاش نشوند.
_اومدم کتاب بخونم
ییبو هم متقابلا لبخند کم رنگی زد.
+مشکلی نیست. از کی اینجایی؟
_همین الان تازه اومدم
ییبو سری تکون داد.
+خب حالا چه کتابی میخوای بخونی؟
یونی نگاهش رو به قفسه های بزرگ کتاب داد. دستش رو زیر چونهش گذاشت و شیطنت بار به یکی از کتاب ها اشاره کرد.
_شاید یه رمان ترسناک…
ییبو هنگامی که لبخند شیطنت آمیز دختر رو دید، بزاق گلوش رو فرو خورد و نگاهش رو ازش گرفت. سرفه مصلحتی ای کرد.
+اگه میخوای همچین کتابی بخونی لطفا برش دار و برو توی اتاقت بخون
یونی اخمی دروغین روی پیشونیش نشوند و بازوی ییبو رو گرفت.
_ییبووو خواهش میکنم بیا باهم بخونیم. قول میدم زیاد ترسناک نباشه هوم؟
ییبو فقط دلش میخواست از اون مکان فرار کنه. سرش رو دوباره به سمت دختر که با نگاهی ملتمس بار بهش چشم دوخته بود چرخوند. چند ثانیه توی چشم های هم خیره شدن و بعد ییبو آهی کشید.
+باشه. ولی فقط همین یک بار
یونی لبخند گشادی زد و به سرعت از پشت میز بلند شد و خودش به قفسه کتاب ها رسوند و مشغول پیدا کردن کتاب مورد علاقهش با ژانر ترسناک شد…
...
روی تختش دراز کشیده بود و نگاهش رو به سقف داده بود.
حتی فکرش رو هم نمیکرد اون کتابی که یونی ازش حرف میزد انقدر ترسناک باشه. کل داستان به جای اینکه محور اصلیش ژانر زندگی واقعی باشه بیشتر ترسناک بود و این بعد از اینکه داستان تموم شد و ییبو به اتاقش برگشت، احساس بدی رو بهش منتقل کرده بود.
پتوش رو توی مشتاش فشرد و سعی کرد و نگاهش به اطراف نیفته. کاش هیچوقت درخواستش رو قبول نمیکرد. حالا چطور میتونست با آرامش بخوابه و روی فردا و امتحانش تمرکز داشته باشه؟
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)
Hayran KurguCan you be a bit kind? میتونی یکم مهربون باشی؟ Zhan top, Angst, Romance "صدای بلندی توی فضا پیچید و قبل از اینکه به خودش بیاد و بفهمه چی شده، دیگه اون مقابلش نبود... لبهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد به جوشش اشک هاش که میخواستن از چشم هاش فرار کرده و...