part 19

327 90 12
                                    

دو ساعتی میشد که کنارِ تختِ جان روی صندلی نشسته بود و با نگاه خیره و اشکیش به صورتش چشم دوخته بود. پرستار ها بهش دستگاه کمک تنفس وصل کرده بودن و چهره‌ش به طور دقیق قابل دیدن نبود. 
ییبو هر دو دستش رو به آرومی جلو برد دست بی‌حس جان رو بین دست‌های خودش گرفت. لبهاش رو روی هم فشرد و بزاق دهنش رو فرو خورد. 

_وقتی که بچه بودیم دوستت داشتم… به عنوان یه برادر بزرگ تر دوستت داشتم و دلم میخواست هر جا که میری باهات بیام… هر جا که هستی منم همونجا باشم… هر جا نفس میکشی همونجا نفس بکشم… هر جا خوشحالی و میخندی منم اونجا باشم و همراهت بخندم… وقتی گریه میکنی کنارت باشم و باهات گریه کنم… اما… اما هیچکدوم از این اتفاق‌ها نیفتاد… تو ازم متنفر شدی… وقتی گفتم که بهت علاقه پیدا کردم داد زدی و گفتی دیگه نمیخوای منو ببینی… گفتی یه موجودِ منفورم… گفتی کسیم که زندگیتو نابود کرده… گفتی کسیم که حالت ازش بهم میخوره… با بی‌رحمی به صورتم…….

به این قسمت از جمله‌ش که رسید دیگه ادامه‌ش نداد. بغضی که توی گلوش شکل گرفته بود مانع از ادامه دادنِ جمله‌ش میشد. چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. با تن صدای آروم تری ادامه داد:

_یادته اون روز توی خیابون… توی اون هوای سرد… ازم خواستی یه فرصت بهت بدم… ازم خواستی ببخشمت و بذارم حرف‌هات رو بهم بزنی… تو فقط یه فرصت میخواستی… اما من این فرصت رو بهت ندادم… نبخشیدمت و وسط خیابون تنهات گذاشتم… 

چشم‌هاش که از اشک پر شده بودن رو باز کرد و به چشم‌های بسته‌ی جان خیره شد.

_نتونستم جان… نتونستم ببخشمت… من توی اون زمان اونقدر آشفته بودم که نتونستم به خودم اجازه بدم لااقل از یه فرصت محرومت نکنم… نتونستم با خودم کنار بیام و تمام کارهایی که باهام کردی رو به سادگی فراموش کنم… نتونستم ببخشمت… من توی اون زمان اونقدر تحت فشار بودم که نتونستم عشقم رو ببخشم و بهش یه فرصت بدم تا حرفاش رو بهم بزنه… تا دلایلش رو برام بازگو کنه… بگه به خاطر چی اینهمه مدت باهام بد رفتار میکرده… نمی‌تونستم… نتونستم…

قطرات اشک یکی یکی از چشم‌هاش پایین میومدن و دیدش رو تار میکردن. صداش پر بود از بغضی چند ساله و دردناک...

_کاش هیچ وقت سرنوشت ما رو به این مرحله نمیرسوند… کاش هیچ وقت ازم متنفر نمیشدی… کاش هیچ وقت اینجوری هم دیگه رو آزار نمی‌دادیم… کاش هیچ وقت تصادف نمیکردی و روی این تختِ لعنتی نمی‌دیدمت….

دست جان رو به آرومی بین دست‌هاش فشرد و اون رو بالا آورد و کنار صورتش گذاشت. 

_میدونی چیه؟ الان فقط دلم میخواد چشماتو باز کنی… چشماتو باز کنی و بهم نگاه کنی… تا چیزی که ازم خواستی رو بهت بدم… چیزی که به خاطرش به این روز افتادی… خسته شدم… از این بلاتکلیفی و کلافگی و ترس از بابت اینکه دوباره بلایی سرت بیاد خسته شدم… جان… خواهش میکنم چشماتو باز کن و بذار شانس دوباره حرف زدن باهات رو داشته باشم… شانس دوباره خیره شدن توی چشم‌هات رو داشته باشم… این شانس رو داشته باشم که دلایلت رو بشنوم… بیدار شو و قانعم کن چرا تمام این سال‌ها ازم متنفر بودی… قانعم کن دلیل اون کارهات چی بوده… خواهش میکنم فقط چشماتو باز کن……

𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora