part 5

368 100 3
                                    

بعد از تموم شدن تایم کلاس، کیفش رو برداشت و با عجله از کلاس خارج شد تا بتونه خودش رو زودتر به استادش برسونه.

توی راهرو دیدش که داشت به سمت خروجی ساختمون میرفت. 

سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و با صدای بلندی استادش رو مورد خطاب قرار داد. 

_استاد یه لحظه صبر کنید!

آقای وو که استادش بود، از حرکت ایستاد و به سمت ییبو که الان بهش رسیده بود برگشت.

+بفرمایید 

ییبو یکی از کتاب هاش رو از داخل کیفش درآورد و مقابل چشمای استادش گرفت.

_متاسفم وقتتون رو گرفتم. خواسم بپرسم توی امتحانات ترم از مباحث این کتاب هم سوال میاد؟ 

جناب وو سری تکون داد.

+همینطوره. در امتحان از تمام کتاب ها سوال طرح شده. سوالات این کتاب جزو نمرات بالا محسوب میشه. پس با دقت مطالعه‌ش کنید

ییبو هم در جواب سری تکون داد و تشکری کرد. بعد از اون آقای وو برگشت و از دانشگاه خارج شد.

ییبو کتابش رو داخل کیفش برگردوند و نگاهی به دور و اطراف محوطه انداخت.  بعد از دم و باز دمِ عمیقی، به سمت خروجی ساختمون شروع به حرکت کرد. کاش حداقل می‌تونست توی دانشگاه یک دوست و همدم برای خودش داشته باشه...اما دریغ از کسی...اون واقعا توی این دنیا تنها بود..‌.شاید اگه میمرد این شانس رو داشت که دیگه توی اون دنیا تنها نباشه و بتونه کنار خانواده‌ش زندگی کنه...  

.

.

.

پرونده توی دستش رو با خشم روی میز کوبید. نگاه عصبیش رو به عوامل شرکت که رو به روش ایستاده بودن داد و فریاد زد:

+حتی نمی‌تونید یه گزارش درست تهیه کنید. کی شما رو استخدام کرده؟ همتون باید اخراج شید!!

یکی از کارکنان که کمی از بقیه مسن تر بود به خودش جرئت داد و قدمی جلو گذاشت.

_قربان لطفا ما رو ببخشید. قول میدیم تا فردا تمام گزارش ها رو همونجور که میخواید براتون تهیه کنیم. فقط خواهش میکنم اخراجمون نکنید. ما خانواده داریم...زندگی داریم...خرج زندگیمونو از همین کار به دست میاریم

جان تک‌خند بلند و عصبی ای سر داد.

+که بهتون زمان بدم و اخراجتون نکنم آره؟ فکر کردین خرج و مخارج زندگیتون برام مهمه؟ چی خیال کردی با خودت جناب شانگ! من هیچوقت زمانِ دوباره به کسی نمیدم. همین الان همتون وسایلتونو جمع کنید و از شرکت برید بیرون. دیگه هم اینجا نبینمتون!!

بعد از اون همگی سر هاشون رو پایین انداختن و بدون هیچ مخالفتی از دفتر رئیس که به جان تعلق داده شده بود خارج شدن. 

بعد از بسته شدن در، جان چشم هاش رو بست و نفسش رو کلافه بیرون داد. دستش رو به سرش گرفت و روی صندلیش نشست. اعصابش به شدت به هم ریخته بود و سر درد بدی به سراغش اومده بود.

+احمقای بی‌خاصیت. معلوم نبود تا الان داشتن چه غلطی میکردن. باید از همون اول اخراج میشدن

در همون زمان درِ اتاق به صدا دراومد. 

جان کلافه سرش رو بلند که و به در چشم دوخت.

+بیا تو

در کمال تعجب شیائوی بزرگ وارد شد و در رو پشت سرش بست.

جان متعجب از روی صندلی بلند شد. پدرش با اخم به سمتش اومد و مقابلش قرار گرفت.

_اصلا معلوم هست داری چیکار میکنی؟ با کارمندا چیکار کردی؟

جان عصبی پوزخندی زد. دیگه نمی‌تونست تحمل کنه و جلوی پدرش نقش آدم های خوب رو بازی کنه.

+هیچی..فقط اخراجشون کردم..همین! 

شیائوی بزرگ نفسش رو کلافه بیرون داد.

_جان تو نباید بی‌دلیل دست به اخراج کارکنای شرکت بزنی. قبلش باید با من مشورت میکردی

جان بی‌خیال دوباره روی صندلی چرم و مشکی رنگش نشست.

+بی‌دلیل نبود پدر

با سر به پرونده ها اشاره کرد.

+یه نگاه به اون گزارش ها بندازید. خودتون متوجه میشید

شیائوی بزرگ نگاهش رو به میز داد و یکی از پرونده ها رو برداشت و بازش کرد. دوباره ابرو هاش به هم نزدیک شد و پرونده حاوی گزارش ها رو روی میز گذاشت.

نگاهش رو به جان داد.

_ولی من که مشکلی توی این پرونده ها نمیبینم. همشون درست گزارش شدن

جان تک‌خندی کرد.

+پدر! به قول خودتون شما دیگه سنی ازتون گذشته  و پیر شدین. چطوره کم تر توی تصمیماتم دخالت کنین. هوم؟ 

شیائوی بزرگ چند ثانیه به چشم های سرد و مغرور جان خیره شد و بعد آهی کشید. به سمت در رفت اما قبل از اینکه بازش کنه مکثی کرد و به طرف جان چرخید.

_پسرم...از وقتی که به چین برگشتی...خیلی تغییر کردی…

و مغموم در رو باز کرد و از اتاق خارج شد.

لبخند تلخی روی لبهای جان نقش بست و به آرومی زمزمه کرد:

+اگه از اتفاقاتی که سر احساساتم افتاد خبر داشتین...هیچوقت این حرف رو نمی‌زدین پدر...هیچوقت...

𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora