part 14

362 98 7
                                    

نمی‌دونست چند ساعت گذشته بود که به عمارت رسید، فقط اونقدر خسته بود که بی‌توجه به چیزی خودش رو به طبقه بالا و اتاقش رسوند.

بی‌حوصله کتش رو در آورد و روی میز انداخت. کراواتش رو شل کرد و به سمت تختش رفت. چشم‌های خسته‌ش رو بست و کم‌کم خواب در آغوشش گرفت…

_جان...من...من عاشقت شدم!

_از همون روزی که اونجوری سرم داد زدی و حس انزجارتو نسبت بهم توی صورتم کوبیدی...دیگه برای من هیچکس نیستی شیائو جان! هیچکس!

_لطفا از این به بعد سعی نکن باهام حرف بزنی. چون دیگه جوابی از سمت من بهت داده نمیشه. روز خوش آقای شیائو

_خفه شو شیائو جان خفه شو!!! تو کی هستی که این حرفا رو راجع‌به من میزنی؟ فکر میکنی چیکاره‌ی منی؟ اصلا اینجا چیکار میکنی؟ تو از زندگی من چی میدونی که اینطور قضاوتم میکنی؟ تو فقط توی نفرت گذشته غرق شدی! توی نفرتی که از نظرت مقصرش من بودم ولی حتی نمیدونم دلیلش چی بود! 

_تو… تو خیلی خودخواهی. خیلی خودخواه و بی‌شرمی که به من برچسب کثیف بودن و منفور بودن میزنی! تو درباره من چی فکر میکنی شیائو جان؟ فکر میکنی من یه آدم هرزه‌ام که خودمو میدم به اینو اون؟ منه لعنتی فقط عاشقت بودم!! دلیل نفرتت ازم همینه؟! از خودم متنفرم که عاشق تو شدم!
کاش هیچوقت عاشقت نمیشدم! تو روحت از سنگ ساخته شده؟ رحم نداری؟ چرا انقدر سردی؟ چرا انقدر خشنی؟ چرا انقدر…

_از خودم متنفرم که عاشق تو شدم...
کاش هیچوقت عاشقت نمیشدم...
کاش هیچوقت عاشقت نمیشدم...
از خودم متنفرم که عاشق تو شدم...
کاش هیچوقت...

شوکه از خواب پرید و روی تخت نشست. ضربان قلبش به حدی بالا رفته بود که نفس کشیدن رو براش سخت میکرد. به همین دلیل صدای نفس‌های تند و بلندش توی اتاق پیچیده بود. 

بدون اینکه خودش خبر داشته باشه اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. تمام بدنش عرق کرده بود و نگاه شوکه‌ش رو به مقابلش دوخته بود. 

+من...من چیکار کردم...؟ من دقیقا با اون چیکار کردم...؟ با کسی که دوستش داشتم...نه...دوستش دارم چیکار کردم...؟! 

قطره اشکی از چشم‌هاش سرازیر شد. حتی خودش هم باورش نمیشد به ییبو اون حرف‌ها رو زده و بدتر از همه سیلی محمکی نثار صورتش کرده!

حالا که همه چیز خراب شده بود… حالا که این نفرت هر دوشون رو نابود کرده بود… تازه چشم‌هاش روی حقیقت باز شده بود و فهمیده بود تمام این مدت در تلاشِ ثابت کردن چیزی بوده که درست نبوده. چیزی که باعث شده بود ییبو ازش دور و دورتر بشه. 

حالا چجوری باید دلیل تمام رفتارهای زننده و آزار دهنده‌ش رو توضیح میداد؟ چجوری باید به سراغ ییبو می‌رفت و باهاش حرف میزد؟ اصلا… می‌تونست باهاش حرف بزنه؟ این اجازه رو داشت که بعد از به زبون آوردنِ اون جمله‌ی نفرین شده و اون سیلی لعنتی دوباره باهاش رو در رو بشه؟ 

𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)Where stories live. Discover now