part 3

366 109 6
                                    

بعد از اجازه گرفتن از شیائوی بزرگ، از عمارت بیرون زد و به سمت جایی که چند روزی قصد داشت بره شروع به حرکت کرد. 

چند دقیقه بعد خودش رو توی مکان مورد نظرش دید. نفس عمیقی کشید. دلش برای این مکان تنگ شده بود...دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود… بی اراده اشک توی چشم هاش جمع شد. کاش هیچوقت تنهاش نمی‌ذاشتن...کاش هنوز هم پیشش بودن و بهش دلگرمی میدادن…

لبهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد بغضش رو قورت بده. چند سالی میشد که دیگه به خودش اجازه گریه کردن نمیداد. باید قوی میبود. باید با مشکلات و سختی هاش کنار میومد.

خم شد و دستی به سنگ قبر پدرش کشید. لبخند غمگینی زد.

_سلام بابا...دلم برات تنگ شده بود...متاسفم که این چند روز نتونستم بهت سر بزنم...فکر کنم خودت خبر داشته باشی...کار هام بیشتر شدن…به علاوه کار کردن توی عمارت شیائو، باید به کار های دانشگاهمم برسم. این روزا سرم خیلی شلوغه…

مکثی کرد و آهی کشید.

_کاش کنارم بودی و بهم انرژی میدادی... 

نگاهش رو از سنگ قبر پدرش گرفت و به سمت سنگ قبر مادرش برگشت. 

لبخند تلخ و غمگینش هنوز هم روی لبهاش بود.

_سلام مامان...نمیدونی چقدر دلتنگت بودم...همش به این فکر میکردم که توی این چند روزی که نیومدم بهت سر بزنم چقدر تنها بودی…

خنده ای کرد.

_البته تا وقتی بابا رو پیشت داری تنها نیستی…

بغض گلوش رو میفشرد.

_اون منم که تنهام...کاش بودین...کاش کنارم بودین و می‌ذاشتین یکم بیشتر طعم داشتن پدر و مادر رو بچشم...طعم خانواده...طعم زندگی….. 

نفس لرزونی کشید. دیگه نتونست بیشتر از این تحمل کنه و قطره اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد. الان بیشتر از هر موقع دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود و کاریم جز اومدن سر قبر هاشون از دستش برنمیومد... 

.

.

.

شیائوی بزرگ روی مبل تک نفره مخصوص خودش نشسته بود و متفکر به روزنامه بزرگی که در دست داشت چشم دوخته بود. 

با شنیدن صدایی سرش رو بلند کرد و نگاهش رو از روزنامه گرفت. 

+جان! بیا اینجا

جان که داشت به سمت آشپزخونه میرفت تا کمی از تشنگیش رفع کنه، با شنیدن صدای پدرش و خطاب قرار داده شدنش، راهش رو کج کرد و به طرف پدرش رفت.

_بله پدر؟

شیائوی بزرگ روزنامه رو تا کرد و روی میز گذاشت.

+بشین. میخوام در رابطه با شرکت باهات صحبت کنم

جان اخم ریزی از سر تعجب روی پیشونیش نشوند و سری تکون داد. مقابل پدرش روی مبل نشست و منتظر بهش چشم دوخت. 

+الان که برگشتی قصد دارم مالیکت شرکت رو بهت واگذار کنم 

جان متحیر شد.

_متوجه نمیشم پدر. یعنی چی؟ شما که خودتون سالمین و دارین اداره‌ش می‌کنین. پس دیگه این واگذاریتون برای چیه؟ 

شیائوی بزرگ آهی کشید.

+من دیگه دارم پیر میشم پسرم. جدا از این، دلم نمیخواد اگه اتفاقی برام افتاد یه نفر دیگه به جای خاندان خودم مالکیت شرکت رو به عهده بگیره. این روزا نمیشه به هیچ کس اعتماد کرد. حتی نزدیک ترین و مورد اعتماد ترین افراد بهت هم یه روز بر خلاف اون چیزی که تصور میکنی عمل میکنن

جان نگاهش رو گرفت و در فکر فرو رفت. پدرش درست میگفت. اونا نمی‌تونستن به کسی اعتماد کنن. و اگه یک روز اتفاق ناگواری برای شرکتشون میفتاد و یا ورشکست میشد دیگه هیچ کاری نمیشد براش کرد. 

لبهاش رو روی هم فشرد. شاید باید درخواست پدرش رو قبول میکرد.

نگاهش رو به پدرش داد تا حرفی بزنه که همون موقع در ورودی باز و شخصی داخل شد. 

سرش رو به همون سمت چرخوند و برای بار دوم با ییبو چشم تو چشم شد. 

ییبو بدون اینکه از بودن جان در سالن خبر داشته باشه، به سرعت داخل شد و متعجب اول نگاهش رو به جان و بعد شیائوی بزرگ که اون هم بهش چشم دوخته بود داد.

در رو بست و بدون اینکه دوباره به جان نگاهی بندازه به سمت شیائوی بزرگ رفت.

_برای دور اومدنم...واقعا متاسفم آقای شیائو. توی راه ترافیک بود به خاطر همین کمی دورتر رسیدم

شیائوی بزرگ لبخند کم رنگی زد و سرش رو تکون داد.

+مشکلی نیست ییبو. برو لباس هات رو عوض کن و به کار هات برس 

ییبو هم سری تکون داد و بدون نگاه کردن به جان که با ابروی بالا داده بهش چشم دوخته بود، از مقابلشون گذشت و به سمت اتاقش رفت. 

جان تک‌خند عصبی و بی‌صدایی کرد و نگاهش رو از پشت سرش گرفت. دوباره حضورش توسط اون پسر لعنتی انکار شده بود. دیگه نمی‌تونست تحمل کنه. باید بهش نشون میداد شیائو جان هنوز ذره ای تغییر نکرده. بلکه حتی بدتر از چیزی که تصور میکرد شده... 

𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)Where stories live. Discover now