part 16

341 88 11
                                    

با همون حال آشفته و خراب، توی اون هوای سرد آهسته شروع به راه رفتن کرد. اونقدر راه رفت تا آسمون به رنگ مشکی در اومد. هیچوقت حتی فکرش رو هم نمیکرد زندگیش از اونی که هست بدتر بشه. حال خرابش خراب‌تر بشه. آشفتگیش بیشتر بشه. نگرانیش بیشتر بشه. دردی که توی قلبش داشت بیشتر بشه. 

از همه طرف ضربه دیده بود. از همه‌ی افراد زندگیش طرد شده بود. می‌دونست...خیلی خوب می‌دونست که همه‌ی رفتارهای خوب پدر و مادرش دروغی بیش نبودن. اونا از اون روز که ییبو رو پیش خودشون نگه داشتن تا الان ذره‌ای براش حکم یه والدین واقعی رو به جا نیاوردن. همش تظاهر بود. توی این چهار سال نگرانی و دلتنگیشون از بابت جان تظاهر بود. 

هیچکس اون رو نمی‌خواست. توی این دنیا برای هیچکس ارزشی نداشت. خودش بود و خودش. تمام این سال‌ها رو با نفرتی عمیق از شخصی گذرونده بود که تهش اینجوری بشه؟ که تهش اونی که نابود میشه خودش باشه؟ اونی که از همه حتی از معشوقه‌ش طرد میشه خودش باشه؟ 
چرا این زندگی یه روی خوش بهش نشون نمیداد؟ 
چرا همه چیز بر علیهش بود؟ 
چرا همه احساساتش رو پوچ و بی‌اهمیت می‌دونستن؟ 
چرا هیچکس بهش توجه نمیکرد؟
چرا هیچ کدوم از اعضای خانواده‌ش بهش بها نمیدادن؟
چرا باید از کسی که دوستش داشت اینجوری ضربه میخورد؟

درسته اون هم ضربه‌ی بد و جبران ناپذیری به ییبو وارد کرده بود اما الان از ته قلبش بابت اون کار پشیمون بود. می‌خواست باهاش حرف بزنه. حقیقته درونش رو بهش بگه. اونقدری ازش بخواد ببخشتش تا بالاخره دلش به رحم بیاد. اما انگار هیچ چیز اون طور که اون می‌خواست پیش نرفت. همه چیز بدتر شد. بخشیده شدن از طرف ییبو اتفاقی به نظر میرسید که خیلی دور بود. راه طولانی‌ای رو در پیش داشت. راهی که حتی شاید توش هرگز بخشیده نمیشد. 

تنها سوالی که از خودش داشت این بود. چرا؟ چرا انقدر دور متوجه شد؟ چرا انقدر دور چشم‌هاش روی حقیقت باز شد؟ چرا زمانی متوجه همه چیز شد که شرایط بدتر از همیشه بود؟ چرا انقدر دور پشیمون شد؟ اصلا… دلیل وجودش توی این دنیا چی بود؟ برای اینکه از طرف تمام اعضای خانوده‌ش مخصوصا معشوقه‌ش طرد بشه؟ به خاطر کاری که مقصر اصلیش خودش نبود و کسای دیگه توش نقش داشتن!

اگه پدر و مادرش اون سال اونجوری باهاش رفتار نمیکردن هیچوقت این اتفاق‌ها نمیفتاد. الان همه چیز خوب بود. همه چیز سر جاش بود. زندگی روال عادی و آروم خودش رو داشت. نفرت به سراغش نمیومد... هر شبش رو با اون کابوس‌های لعنتی صبح نمیکرد… کاری نمیکرد که از طرف عشقش اینجوری طرد بشه… پدر و مادرش نسبت بهش تظاهر نمیکردن…
انقدر از همه چیز ناامیدش نمیکردن…
انقدر از زندگی خسته‌ش نمیکردن... 

اشک‌هایی که روی صورتش میریخت به هیچ وجه دست خودش نبود. اتفاقاتی که براش افتاده بود باعث جاری شدن اشک‌هاش میشد. قدم‌هاش رو سست و آهسته برمی‌داشت و بدون توجه و به دور و اطرافش به راهش ادامه میداد. 

زندگی با اون بد تا کرد. با جفتشون بد تا کرد. ییبو هم توی این زندگی کم درد نکشیده بود. بهش حق میداد… حق میداد که اینطوری ازش متنفر بشه و نخواد دیگه ببینتش… حق میداد که نخواد صداش رو بشنوه و به صحبت‌هاش گوش بده… حق میداد که نخواد یه فرصت بهش بده…
این زندگی برای هر دوشون دردناک تر از نوشیدن زهر بود. دردناک تر از زخمی شدن با شمشیر. دردناک تر از….

همونطور که توی افکار خودش بود ناگهان چیزی محکم به یک طرف بدنش اصابت کرد و بعد با ضرب به طرف دیگه‌ی خیابون پرت شد! 
دردی عمیق کل وجودش رو فرا گرفت و تنها چیزی که قبل از بسته شدن چشم‌هاش شنید بوق بلند ماشین و صدای ترمز کردن لاستیک تایر هاش بود... 

بعد از تنها گذاشتنِ جان و دور شدن ازش، دیگه هیچ اشتهایی برای خوردن مواد غذایی نداشت. چطور میتونست با اون حال بدش چیزی بخوره؟ اصلا مگه از گلوش پایین میرفت؟

پارکی پیدا کرد و روی یکی از صندلی‌هایی که اونجا گذاشته بودن نشست. تا شب همونجا نشست و فکر کرد. به آینده‌ش… آینده‌ای که نامعلوم بود… آینده‌ای که هیچ چیز ازش نمی‌دونست… آینده‌ای که اون رو از رو به رو شدن باهاش میترسوند. 

نفسش رو با آه کوتاهی بیرون فرستاد و دست‌هاش رو توی جیب کتش فرو برد. توی قلبش احساس سنگینی میکرد. کاش جان هیچوقت به سراغش نمیومد. کلش هیچوقت دوباره نمی‌دیدش. کاش هیچوقت اونطور پریشون و کلافه نمی‌دیدش. کاش هیچوقت…

همون لحظه با شنیدن صدای زنگ موبایلش از فکر بیرون اومد. موبایل رو از جیب کتش در آورد و نگاهش رو به صفحه روشنش داد. یونی اون موقع از شب باهاش چیکار داشت؟ متعجب تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. صدای سرد و گرفته‌ش توی فضا پیچید.

_بله؟

+ییبو! جان… جان…

اخمی بین ابروهاش شکل گرفت. 

_جان چی؟

+جان تصادف کرده! الان توی کماست. دکترا میگن امیدی به…

دیگه هیچ چیز نمی‌شنید. با همون جمله‌ی اول خشکش زد. چه اتفاقی برای جان افتاده بود؟ یونی داشت با صدای بلند گریه میکرد. تصادف..! آخه چجوری؟! 
گوشی از دستش سر خورد و محکم روی زمین پرت شد. حس میکرد دنیا دور سرش میچرخه. هضم چیزی که شنیده بود براش به شدت سخت بود. جان… تصادف... کما… آخه چطور...؟! 

دستش که خالی از موبایل کنار گوشش قرار گرفته بود پایین افتاد. الان باید چیکار میکرد؟ اونقدر شوکه بود که حتی نمی‌تونست نیم سانت از جاش تکون بخوره. چرا اتفاقات بد پشت سر هم خودشون رو بهش نشون میدادن؟ چرا نمیذاشتن کمی نفس بکشه؟ چرا نمیذاشتن ثانیه‌ای رو با آرامش بگذرونه؟ چرا همه چیز دست به دست هم داده بود تا نابودش کنه؟ این زندگی چرا انقدر باهاش ناملایم بود؟

همون لحظه صدای رعد و برقی به گوش رسید و بعد بارون کم‌کم شروع به باریدن کرد. 
قطرات بارون بی‌رحمانه می‌باریدن روی بدن پسری که همه چیزش رو از دست داده بود.
پدر و مادرش رو…
خوشی‌هاش رو…
لبخند‌هاش رو…
اطرافیانش رو...
امیدش رو…
عشقش رو...
زندگیش رو...

𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora