در حال جارو کشیدن راهرو بود که صدایی از پشت سر به گوشش رسید.
+ییبو!
برگشت و یونی رو دید که منتظر بهش چشم دوخته.
دست از کار کشید و نزدیکش رفت.
_بله؟ مشکلی پیش اومده؟
دختر سری تکون داد و دستش رو به سمت کتابخونه گرفت.
+میخوام کمی باهات حرف بزنم. بیا بریم توی کتابخونه، فضاش آروم تره
ییبو سری تکون داد و همراه با هم به سمت کتابخونه بزرگ عمارت رفتن.
مقابل هم پشت میز نشستن. یونی دستهاش رو روی میز گذاشت و انگشتاش رو توی هم گره زد.
+باید راجعبه یک موضوع مهم باهات صحبت کنم
ییبو کنجکاو نگاهش رو بهش دوخت.
_میشنوم
دختر نفسی گرفت و بعد از چند ثانیه به حرف اومد.
+ییبو من میدونم چقدر توی عمارت کار میکنی و خسته میشی. اصلا دلم نمیخواد زندگیت اینجوری بیهوده تلف بشه، به خاطر همین برات یه آپارتمان فراهم کردم که بتونی اونجا برای خودت زندگی کنی و به آرزوهات برسی.
ییبو گیج چند باری پلک زد.
_متوجه نمیشم. یعنی میخواید منو از عمارت بیرون کنید؟
یونی هوفی کشید و سری به نشونه منفی تکون داد.
+نه به هیچ وجه! دارم میگم اینجا موندن فقط جلوی پیشرفت و رسیدن به خواستههات رو ازت میگیره. من حتی برات یه شغل مناسب فراهم کردم که میتونی به راحتی برای خودت زندگی کنی
دستش رو جلو برد و یکی از دستای ییبو رو از روی میز گرفت.
+خواهش میکنم به حرفام فکر کن. مطمئنم اینجوری برای تو هم بهتره. رفتار جان رو باهات دیدم و واقعا دلم نمیخواد اتفاقی برات بیفته
کمی به چهره غرق در تفکر و متعجب ییبو چشم دوخت و بعد به آرومی محل کتابخونه رو ترک کرد.
ییبو گیج تکیهش رو به پشتی صندلی داد و چند باری پلک زد.
یعنی واقعا باید از این عمارت میرفت؟ عمارتی که براش حکم یادآوری دوران کودکی و نوجوانیش رو داشت… ولی.. اگه میخواست دیگه با جان رو به رو نشه باید به حرف یونی گوش میکرد و از اونجا میرفت. شاید اینجوری کمکم باعث میشد فراموشش کنه. فراموش کنه کسی به اسم شیائو جان توی این دنیا وجود داره که هنوز هم عاشقشه… نگاه های سرد و مغرورش رو فراموش کنه… دردی که از آخرین جمله قبل از رفتنش به آمریکا با بیرحمی نثار قلبش کرد رو فراموش کنه...
صبح روز بعد، زمانی که از خواب بیدار شد تصمیم گرفت با کمک عقل و منطقش پیش بره. پس بلند شد صورتش رو شست و به سمت کمد لباسیش رفت.
YOU ARE READING
𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)
FanfictionCan you be a bit kind? میتونی یکم مهربون باشی؟ Zhan top, Angst, Romance "صدای بلندی توی فضا پیچید و قبل از اینکه به خودش بیاد و بفهمه چی شده، دیگه اون مقابلش نبود... لبهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد به جوشش اشک هاش که میخواستن از چشم هاش فرار کرده و...